خوب نمی شد وقتی آقای تازه از خارج برگشته آنطور زل زد به چشمهایم که یعنی چت شده وقتی ما نبودیم؟یا وقتی خانم قدبلند دست گذاشت روی شانه ام،یا وقتی چشمهای خانم سرخوش پر اشک شد و پرسید به خاطر "فلانی"ست و من زدم زیر گریه و گفت " پس به خاطر اونه" یا وقتی خانم زیبا صبر کرد بزنیم بیرون از دفتر و پرسید چت شده بود تو؟من برگردم بگویم دردم چیست
به خاطر اسم "فلانی" نبود که بغضم ترکید
به خاطر هیچ چیز و هیچ کس دیگری هم نبود
فقط به خاطر این بود که دیگر نمی دانم به چه چیزی اعتقاد دارم!
نمی شود زل زد توی چشمهای مردم و گفت من دیگر وقت نشستن توی پشت بام با کسی حرف نمی زنم
خب نمی شود سر گذاشت روی شانه کسی و زد زیر گریه و پرسید نکند واقعاً نباشد؟نکند این همه وقت که من هر چه شد سپردمش به یک "او" یی که بهش اعتقاد داشتم،دوستش داشتم،بدتر از همه بهش اعتماد داشتم به هیچ وابسته بودم؟
نمی شود در برابر چراهای خودم حتی بگویم من نمی دانم "او" یی هست اصلاً؟!!!!
من نمی توانم باور کنم همه غصه هایم،همه وقتهایی که نشستم زیر دوش و اشکهایم رفت توی چاه،همه وقتهایی که رفتم پشت بام و خواستم بغلم کند،نمی توانم همه وقتهایی که از آدمها بریدم و خیالم جمع بود که یکی هست را به کشک بگیرم
نمی توانم باور کنم همه آن سفر کرده ها که صد قافله دل همرهشان بوده را همه آدمها به یک هیچ سپرده اند!به یک "خدا" که نیست،به یک "خدا" که خیالش دوست داشتنی بود
من نمی توانم باور کنم که "خدا" نیست،و نمی توانم باور کنم که هست
معجزه کجاست؟که بیاید مرا از این وضع نجات دهد
به خاطر اسم "فلانی" نبود که بغضم ترکید
به خاطر هیچ چیز و هیچ کس دیگری هم نبود
فقط به خاطر این بود که دیگر نمی دانم به چه چیزی اعتقاد دارم!
نمی شود زل زد توی چشمهای مردم و گفت من دیگر وقت نشستن توی پشت بام با کسی حرف نمی زنم
خب نمی شود سر گذاشت روی شانه کسی و زد زیر گریه و پرسید نکند واقعاً نباشد؟نکند این همه وقت که من هر چه شد سپردمش به یک "او" یی که بهش اعتقاد داشتم،دوستش داشتم،بدتر از همه بهش اعتماد داشتم به هیچ وابسته بودم؟
نمی شود در برابر چراهای خودم حتی بگویم من نمی دانم "او" یی هست اصلاً؟!!!!
من نمی توانم باور کنم همه غصه هایم،همه وقتهایی که نشستم زیر دوش و اشکهایم رفت توی چاه،همه وقتهایی که رفتم پشت بام و خواستم بغلم کند،نمی توانم همه وقتهایی که از آدمها بریدم و خیالم جمع بود که یکی هست را به کشک بگیرم
نمی توانم باور کنم همه آن سفر کرده ها که صد قافله دل همرهشان بوده را همه آدمها به یک هیچ سپرده اند!به یک "خدا" که نیست،به یک "خدا" که خیالش دوست داشتنی بود
من نمی توانم باور کنم که "خدا" نیست،و نمی توانم باور کنم که هست
معجزه کجاست؟که بیاید مرا از این وضع نجات دهد
۳ نظر:
آخ گفتی! یعنی میشه واقعاً خدا یکی از اون معجزه های اساسیشو بفرسته که از این به بعد مطمئن باشم طرف هست و هوامو داره؟که ولمون نکرده به امان هیچی؟که نرفته بخوابه؟
منظور من از این همه "او" طبعاً خود خدابوده خب
خواستم بگویم هست! بی دلیل! که لابد اگر نبود این همه وقت دنبالش نمی گشتیم! دلمان این همه بودنش را نمی خواست! که فرق بین بودن و نبودنش توی دل خود آدم است!
ارسال یک نظر