۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

نمی دانم
به خاطر تو است که بغض کرده ام یا به خاطر خودم
نمی دانم به خاطر تویی است که امشب لابد گوشه زاویه خانه مصیبت زده ات نشسته ای و اشکهایت یکی یکی بی صدا گوشه روسری ات می چکد و هی به درد مادر بودنت فکر می کنی
یا به خاطر تو است که لابد حالا جلوی ظرفشویی یکهو بغضت شکسته و صورتت را لای دستهای کفی پنهان می کنی و شانه هات می لرزند
هیچ نمی دانم برای تو اشک می ریزم که تنها راه افتادی کنار اتوبان و خیابان های خاموش و صدای هق هقت لابلای صدای تلخ گذشتن ماشینها گم می شود
یا به خاطر تو است که روی تختت خوابیده ای و خیره شدی به مانیتور خاموش و اشک هایی که از گوشه چشمهایت سرازیر شده بالشَت را خیس کرده
یا شاید به خاطر تو که میله های زندان را صدبار شمرده ای و منتظری وقت رفتنت برسد و نمی دانی آنهایی که قلبت برایشان می تپد کجای این مملکت غریب نان و اشک می خورند بخاطرت
نمی دانم به خاطر توست که توی نوزده سالگیت رفتی یا بخاطر آنها که بی محاکمه محکوم اند به مرگ،تا خونشان بشود محافظ پایه های شکسته تختِ حکومت
نمی دانم بخاطر غریبی توی وطن است که دل همه ما شکسته،یا بخاطر وطن غریبمان است که دارد ذره ذره از بین می رود جلوی چشممان
پی نوشت:چه دردی دارد این روزها زنده بودن

۶ نظر:

نسیم شمال گفت...

این روزها بد جور درد دارد ...
تمام نمی شود انگار
هفت ماه که فقط با دلهره و ترس گذشت ... دوامم را نمی دانم !

ناشناس گفت...

مرا که می شناسی؟

رژیار گفت...

یا به خاطر پدران پیرمان که چقدر رسیدن این روزها را بی صدا فریاد زدند و گوش نکردیم...

بهنام گفت...

سلام
فقط خواستم بگم که قشنگ بود
تا جایی که تونستم نوشته ها تو خوندم

ایمان.الف.خلیفه گفت...

بله. کاش زودتر تمام شود.
(چرت کوتاه یک ساله شد)

نسیم گفت...

این روزها هم می گذره فقط باید تا اخرش طاقت بیاریم.همین.