۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

بعد نشسته ام فکر می کنم چطور بنویسم که دوست ندارم آدمهایی را که حراجی دارند
که همه احساستشان را بر می دارند می گذارند توی ویترین ،یا حتی مجانی می دهند دست مردم
نمونه؟دیدید اینهایی که گوشی تلفنشان زنگ می خورد بر می دارند می گویند:"جانم"
بدون اینکه بدانند طرف "جان" شان هست یا نیست
دیدید این آدمهایی که دیروز اتفاقی توی یک جمعی آشنا شده اند امروز برایت اسمس می زنند "عزیز"م چطوری؟
(بگذریم ازیکهو به دل نشستن ها)
مگر می شود آدمها همینطور الکی الکی "عزیز" بشوند
یا این آدمها را دیدید که دستهاشان،انگشتهاشان،لبهاشان حتی؛ توی حراج است؟
یا بدتر؛اینها که دلشان را هفته ای یکبار می دهند دست مردم،که دستمالی شده بیایند پس بدهند
من نمی فهمم اینطور آدمها را
دوست ندارم کلمه هام،دستهام،نگاه کردنم،ذوق کردن هام،دیوانه بازیهام،صبح بیدارکردنهام،دورت بگردمهام؛ را بگذارم توی ویترین
حراج کنم به همین راحتی
دلم نمی آید کلمه هایی که خرج آدمهای دوست داشتنی زندگی ام کردم؛ به همین راحتی عادی بشوند،تکه کلام بشوند،حتی اگر یک "فمیدی؟" ساده باشند که یک روزی ته "دوستت دارمها" نوشتمشان
من این آدمهای چوب حراج زدن به همه چیز را هیچ وقت نفهمیده ام