۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

نمی دانم
به خاطر تو است که بغض کرده ام یا به خاطر خودم
نمی دانم به خاطر تویی است که امشب لابد گوشه زاویه خانه مصیبت زده ات نشسته ای و اشکهایت یکی یکی بی صدا گوشه روسری ات می چکد و هی به درد مادر بودنت فکر می کنی
یا به خاطر تو است که لابد حالا جلوی ظرفشویی یکهو بغضت شکسته و صورتت را لای دستهای کفی پنهان می کنی و شانه هات می لرزند
هیچ نمی دانم برای تو اشک می ریزم که تنها راه افتادی کنار اتوبان و خیابان های خاموش و صدای هق هقت لابلای صدای تلخ گذشتن ماشینها گم می شود
یا به خاطر تو است که روی تختت خوابیده ای و خیره شدی به مانیتور خاموش و اشک هایی که از گوشه چشمهایت سرازیر شده بالشَت را خیس کرده
یا شاید به خاطر تو که میله های زندان را صدبار شمرده ای و منتظری وقت رفتنت برسد و نمی دانی آنهایی که قلبت برایشان می تپد کجای این مملکت غریب نان و اشک می خورند بخاطرت
نمی دانم به خاطر توست که توی نوزده سالگیت رفتی یا بخاطر آنها که بی محاکمه محکوم اند به مرگ،تا خونشان بشود محافظ پایه های شکسته تختِ حکومت
نمی دانم بخاطر غریبی توی وطن است که دل همه ما شکسته،یا بخاطر وطن غریبمان است که دارد ذره ذره از بین می رود جلوی چشممان
پی نوشت:چه دردی دارد این روزها زنده بودن

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

آن شب دو تایی داشتند از روبروم می آمدند و دست آقائه دور بازوی دختره گره خورده بود
بعد دختره داشت یک چیزی را با آب و تاب تعریف می کرد و لبخند می زد
گونه هاش برجسته بودند و بانمک
آرایش هم نداشت
از اینهایی بود که به طرز عجیبی بعد از هر کلمه ای که می گویند آدم دلش می خواهد ببوسدشان
بعد؛فکر کنم وسط حرفش دقیقاً؛یکهو رویش را از آقائه برگرداند سمت ویترین مغازهه
آقائه،یکجور آرامی که دختره نفهمد،پشت سرش را بوس کرد و یک نفس راحت کشید
من که از روبرو می آمدم یک لبخند گل و گشاد (به امتداد هنوز) روی صورتم نشست،ولی اگر آقائه اعتراف نکرده باشد دختره هنوز نمی داند آن شب یک کسی بوسیده اش
و فقط منم و آقائه که خبر داریم
پی نوشت: :دی

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

نشسته ای جزوه هات را ورق بزنی یک شعر گوشه اش پیدا می کنی که دستخط خودت است اما انگار اصلاً نشنیده ایش،می گیردت یکهو، می آید یک لبخند قشنگ می نشاند گوشه لبت
یا اینکه همینطور الکی الکی داری زیر و بالای گوشی ات را می گردی،بعد می بینی توی تمپلِیت سیو کرده ای"والله شهر بی تو مرا حبس می شود"
بعد تا شب هی زیر لب می گویی والله شهر بی تو مرا حبس می شود و هی الکی الکی توی دلت قند آب می شود
یا اینکه توی تاکسی چشمهات را می بندی،پایت را مثلاً روی پدال گاز فشار می دهی،بعد اگر آقائه رسید ثانیه های آخر از چراغ سبزه رد شود امروز روز توست اصلاً و تا شب وقت راه رفتنت توی خیابان هم حتی قدم هات می رقصند
اصلاً بعضی روزها الکی الکی خوبند
مثل دیروز
شکل خل و چل بازی اند،شکل خنده های بی دلیلِ الکی قشنگند
شکل هوای بلوار کشاورز و کوچه پس کوچه های نیاوران و سکوت سرخوشانه لارستان اند
پی نوشت:خداحافظ گاری کوپر هم که دست بگیری و عاشق لِنی هم اگر باشی،روزت محشر می شود (با ترجمه سروش حبیبی برای صدمین بار هم که بخوانی اش کم است)

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

آقائه چشمهای آرامی داشت
چشمهاش صاف صاف بودند،مثل یک نقطه ای که خطش کنی،بعد خطه را دو تا کنی،بعد دو تایی را باز به هم برسانی و باز نقطه شان کنی و مسیرت هم هیچ توی این خطاطیِ عجیب، کج نشود
بعد آقائه موهای آرامی داشت،موهاش تا روی گردنش بلند بود،و هیچ پیچ و تابی هم نخورده بود
آقائه ریش داشت،از آن جایی که من نشسته بودم فقط می شد گوشه ریشهاش را دید
من چشم از آینه برنمی داشتم،آقائه را دوست داشتم
خوب بود
از آن آدمهایی بود که باید سرت را روی شانه هاش می گذاشتی،هق هق می کردی و بعد بی حرفی،قصه ای،ماجرایی،نگاهش می کردی و می رفتی برای همیشه و همین!
اینها را می نویسم که یادم نرود آقائه مرد آرامی بود و چشمهای پف کرده من؛ دلش برای همه چشمهای آرام دنیا تنگ شده بود

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

من بعضی وقتها عاشق آدمهایی می شوم که کم هستند
یعنی حضورشان انگار کمتر باشد ولی همانقدری که هستند برای اینکه تو را شیفته خودشان کنند کافیست

مثلاً همین که آن زن افغانی توی تنها دو بار زندگی می کنیم می گوید:" من از شهرزاد چیزی نپرسیدم،گفتم بالاخره زندگیه دیگه بالا و پایین داره" کافیست تا من دوستش داشته باشم و یادم بماند او با همه سادگیش می داند بعضی وقتها نباید قصه آدمها را پرسید
یا همین که دیشب از توی تاکسی خیره شده ام به بیرون و می بینم آن خانومه که خیلی زینگول است وقت راه رفتن دستش را می گذارد پشت کمرِ دوستش؛ یکجوری که یعنی من حواسم به تو هست،مواظبت هستم،دارم حرفت را گوش می کنم،کافیست تا خانومه که زینگول است را دوست داشته باشم
همین که آقای راننده وقتی ازش می پرسم چقدر تا فلانجا بدهم خدمتتان می گوید:" فلانقدر دخترم"،کافیست تا من مثل یک بابا دوستش داشته باشم و دلم بخواهد وقت پیاده شدن بوسش کنم
یعنی می خواهم بگویم لازم نیست که آدم حتماً کسی را کامل بشناسد،بعضی آدمها حتی اگر یک لحظه هم باشند توی آن یک لحظه ثابت می کنند که خوبند،و همان یک لحظه برای اینکه به اندازه یک عمر دوستشان داشته باشی کافیست

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

... و به دست غم سپردی

خبر دادم که کار واجبی دارم که باید حتماً انجام دهم و دیرتر می رسم
گوشی را که قطع می کنم حوله بنفشم را گره می زنم بالای سینه ام
موهایم را می گذارم همینطور یکی یکی قطره هاشان را قل بدهند روی کمرم
دکمه ولوم را تا ته فشار می دهم،دراز می کشم کف زمین و چشم هام را می بندم و سیب گاز می زنم
باید می شد بعضی وقتها مرخصی چند روزه گرفت و از دنیا رفت