۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

روز بيستم آبان سال 1384، من دو تا كوله زرشكي و مشكي، يك دسته چلچراغ توي كيسه پلاستيكي، چند تا كتاب برداشتم و رفتم چند تا خيابان اونطرف‌تر، براي اينكه داشتم آزار مي‌ديدم و ادم‌هايي را آزار مي‌دادم و مي‌خواستم از 17 سالگي مستقل زندگي كنم.

طبقه دوم مادربزرگ من سه تا اتاق بزرگ داشت كه من توي يكيش فرش پهن كردم، مبل‌هاي مادربزرگم را چيدم، يك تلويزيون قرمز كوچيك از اين‌هايي كه با يك گردالي كانال عوض مي‌كنند قرض كردم، كمدي كه وقتي بچه بودم عموم براي تولدم گرفته بود را كشيدم بالا و البته توي همه اين‌ها خواهرم بود ولي مثل حالا؛ خب هيچ‌وقت نبود.

صبح‌ها با يك خانم چاق گنده‌اي كه آدم حس‌باحالي اي بود ولي من را دوست داشت مي رفتم عكاسي، نور مي‌گرفتم، بعضي وقت‌ها عكس مي‌انداختم

بعضي وقت‌ها خودش تكيه مي داد كنار و عكس گرفتن من را نگاه مي‌كرد و مي‌گفت كادر بنديت فلان، اين بيسار و با افتخار نگام مي‌كرد و من از اينكه با افتخار مي‌شود نگام كرد كيف مي‌كردم. بچه بودم به هرحال

كم‌كم حالم خوب شد، كم‌كم يادم رفت براي چي جدا شدم، كم‌كم جاي زخمهام را مي‌ليسيدم، ولي زندگي مجردي بود و يك دختر هيفده هيژده ساله.

يكبار توي راهروي خانه مچ همسايه پشتي را گرفتم كه از پشت بام آمده بود، يك‌بار پول كم آورده بودم و پنجاه تا تك تومني تا آخر ماه توي كيفم ماند (عكاسي درآمد بالايي داشت ولي نه براي مني كه هيچ وسيله‌اي از خودم نداشتم)، خيلي بار شد كه سقف خانه چكه كند و من تشت گذاشته باشم زيرش، خيلي بار شد كه لوله باز كنم، دست كنم توي چاه و خيلي چيزهاي ديگر

يك سال بعد سر قضيه ارث و ميراث بيرونم كردند، چون فاميل‌هاي ما در عين اينكه بهت لبخند مي زنند طناب دارت را مي‌بافند و چون برايشان معني نداشت كه من انجا باشم.

بعد باز من به اندازه چند تا خيابان رفتم آنطرف‌تر، توي يك خانه قديمي، ته يك كوچه بن بست، توي يك خانه كه سه تا اتاق دارد و شش تا در با يك بالكن دلباز كه گل و گياه داشت ولي همين چند ماه پيش صاحبخانه ترتيب گلهاش را داد چون به نظرش كثيف بودند و چون گل‌ها برگ دارند و برگ‌ها صاحبخانه را ناراحت مي‌كنند.

كم كم پول من همه‌ش رفت پاي كتاب و فيلم

مينا كامپيوتر خريد. مينا دراور خريد. بعد از آنجا به بعد دوتايي همه چيز را خريديم، آن وقت‌ها من دانشجو بودم و پول نداشتم، الان هم دانشجوام ولي بيشتر از آن وقت‌ها پول دارم و هنوز هم يك جاهايي سعي مي كنم جبران كنم آن‌وقت‌ها را كه مينا خريد و من نشد كه كمك كنم.

بعد سرخوشي از خانه جديد كه تمام شد كم‌كم مصيبت شروع شد؛ سال اول كله پسر همسايه پشت پنجره بود، سر و ته قضيه با شيشه مات‌كن تمام شد و ما از ترس اينكه بيرونمان نكنند خفه خون گرفتيم.

سال بعدتر همسايه بغلي را از روي همان بالكن دلباز جمع كرديم كه وقتي زنش رفته بود حمام آمده بود سر و گوشي اينطرف آب بدهد.

زمستان همان سال، كه مي‌كند به عبارتي سال 86 و آخرين سالي كه برف سنگين آمد گچ اتاق اولي ريخت، من شال و كلاه كردم رفتم چند ساعت روي پشت بام و برف پارو كردم و از اينكه چقدر گناه دارم هي اشك ريختم.هي گفتم اين خيلي نامردي است.

زندگي مجردي، و روي پاهاي خود آدم ايستادن ولي، ختم به اين مصيبت‌هاي دم دستي نيست، من نيمي از بيست و يك سالگيم را دو شيفته كار كردم، چون خيلي بي پول بودم و چون داشتم پول جمع مي‌كردم براي ادامه درسم، خيلي وقت‌ها خيلي از آقايان دوست و همسايه و آشنا را از پشت شيشه ها و پنجره‌ها و وسط خانه جمع كردم حتا، و همه اين ذكر مصيبت‌ها براي اين است كه اين آخري را بگويم.

اينكه توي تمام اين چند سال، تنها چيزي كه خيلي ازارم داده، بي پولي است.

من دانشجو ماندم، بقيه درسم را دارم با مصيبت مي‌خوانم، يك روز در هفته مي‌كوبم مي‌روم يك شهر ديگر، دانشگاهم شهريه دارد، اتوبوسي كه من را مي‌برد و برمي‌گرداند پول مي‌گيرد، چهار صبح مجبورم راه بيفتم و آژانس لازم دارم.

اين‌ها به كنار، خانه حالام كرايه دارد، من آدمم، مي خورم، لباس مي‌پوشم و بعضي وقت‌ها؛ به تفريح نياز دارم.

من يك دختر تنهام، يك دختر تنها كه شُك زده است از وقتي گفته‌اند يارانه‌ها را برداشته‌اند. هاج و واجم. راه برگشت ندارم، راه برگشتنم اين است كه تمام سالهاي زندگيم را پاك كنم، برگردم به تاريخ، آدم‌هاي مرده‌ام را زنده كنم، آدم‌هاي رفته‌ام را برگردانم، پدرم را عوض كنم، ازش بخواهم اينطوري كه هست نباشد و همه اين‌ها.

من شك زده‌ام، بغض دارم، تنهايي از پس اين زندگي برنمي‌آيم و با تمام دردهايي كه داشته‌ام تنها چيزي كه له‌ام مي‌كند بي پولي است، تنها دردي كه هيچ‌وقت براش راه حلي پيدا نكرده‌ام.

و تنها چيزي كه الان بلدم بگويم اين است كه بايد ريد به اين مملكت؛ اول از همه به رييس جمهور و رهبرش.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

يكي از تراژدي‌.كمدي‌هاي فعلي زندگيم اشتباه گرفتن صداي لوله شوفاژخانه شركت با ويبره موبايلم است
قيافه ابلهم وقت دوئيدن به سمت موبايل و ضدحال خوردن چيزي است كه همه شما قطعاً از دستش داده‌ايد.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

زنگ زده‌م به پويا
توي موبايلم پول نيست
از تلفن شركت زنگ زده‌م
من هر وقت مي خواهم يك كار قايمكي انجام بدهم مي رينم
حالا قايمكي نه از اين لحاظ كه توي شركت ما را ببندند به فلك اگر تلفن شخصي بزنيم، اما من از اينكه يك آدم سواستفاده گرِ خر به نظر برسم متنفرم و الخ
پويا صدام را نمي‌شنود،هي داد مي زنم،آخر سر هم بش مي گم حالم ازت به هم مي خورد، كه بداند وقتي صدام را نمي‌شنود و انقدر راحت با نشنيدنش كنار مي‌آيد حالم ازش به هم مي خورد
وقتي مثل خنگ‌ها با آن لحن هميشه خونسردش مي گويد:الو،الو، صدات اين طرف نمي آد،خواستي قط كن دوباره بگير
انگار خودم حاليم نيست كه بايد قطع كنم و دوباره بگيرم
.
با آقاي ديم نشستيم فرندز مي بينيم
هي هر جاش كه مي خندد و من نمي خندم برام توضيح مي دهد كه الان قضيه اين بودها، خون خونم را مي خورد
فكر مي كنم من ابلهم يا چي؟ خنده دار نيست خب
آخر سر هم از كوره در رفتم،گفتم خودم مي فهمم انقد تفسيرش نكن الكي
و مي بينم كه آقاي ديم ناراحت مي‌شود
.
سركار يك سري گلدون داريم كه بايد يك روز در ميان برگهاش را آبپاشي كنيم، حسابدار داخلي زده چرا برگ‌هاي گلدان من خشك است؟ انگار من مثلاً باغبونم
مي‌گويم من به آبدارچيه گفتم آب بدهد و بعد گوشي را مي‌كوبم
.
دنبال وصول يك طلبي‌ام از يك شركتي، دختره زنگ زده داد مي زند كه چرا انقدر گدابازي در مي آوري؟ چاره داشتم داد مي زدم گدا جد و آبادته، اين پولي كه ما از شما طلب داريم معادل حقوقِ يك ماه من است بلكم بيشتر
ولي فقط با يك لحن خونسردِ عن مي‌گويم خانم محترم مواظب صحبت كردنتان باشيد و گوشي را قطع مي‌كنم،من فقط همين يك كار را بلدم
.
فيس بوك يك‌جور شكر اضافه خورده يك چيزي ايجاد كرده به اسم تگ، شما مي روي آدمهايي كه توي يك چيزي مشاركتي داشته‌اند باهات را تگ مي كني روي يك لينكي،عكسي، كوفتي، فلاني
كه يعني اين آدمه هم دخيل است اين تو، بعد هر كس از راه مي رسد روي هر چيزي كه به من مربوط نيست هي تگ مي كند، نتيجه؟ جيميل باز مي كني، كلي آت و اشغال ريخته توش، كه فلاني كامنتد آن اِ ويديو آو يو، فلاني كامنتد آن اِ فوتو آو يو، يك نفر هم نيست بش بگد آن ويديو آو عمه شماست، آو همسايه شماس
آو من نيست به هرحال
.
پايين يك نامه نوشتم كمال تشكر را دارا هستم، خدايي سوتي خنده‌داري است، براي آقاي آبستن تعريف مي كنم و هي مسخره بازي در مي‌آورد كه يك مقداري هم كمال امتنان داريم و قدري كمال فلان و اينا،خواستيد تشريف بياريد بديم خدمتتان
من ريسه رفته‌م، وسط ريسه رفتنم هي يادم هست غمگينم،يعني فقط فكم دارد مي خندد چون وقتي خنده‌اش گرفته چاره‌اي به جز خنديدن ندارد، چون اگر چشمهايم هم فك داشتند درست همان موقع لابد از لب و لوچه شان آب مي‌ريخت به جاي اشك
گند بزنند به اين دنياي نامرد لعنتي

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

قيافه دختره بي‌اينكه شبيه باشد- ياد ترانه مي‌انداختم

عليدوستي

غصه نداشت، بيشتر شبيه وقت‌هايي بود كه آدم دلش مي‌خواهد يك‌نفر را فحش‌مال كند و نمي‌تواند

دلش مي‌خواهد داد بزند و نمي‌تواند

آن طرف احترام دارد برايت، يا اينكه موقعيتت را به خطر مي‌اندازد، يا اينكه جاش نيست داد بزني

مثل وقتي بود كه آدم دلش بخواهد سر آقاي "ب" داد بزند كه تو خودت بيشتر از همه احتياج به آموزش داري كه حيثيت يكي را جلوي بقيه لگدمال نكني

خلاصه؛ سرش را تكيه داده بود به شيشه اتوبوس و خيره شده بود به رديف‌ ماشين‌هاي توي ترافيك، ولي من را توي همين ماشين كناري نمي‌ديد

هيچكس ديگري را هم نمي‌ديد

فقط وقتي آن خانوم مسني كه كنارش بود شروع كرد يك چيزي را براش توضيح دادن و با دست سعي كرد مجابش كند سرش را تكان داد و روش را كرد اينطرف

يك هم‌چين دختري بود يعني

پي‌نوشت: يك وقت هايي هم هست از همه بدتر؛ وقتي‌ كه مي‌داني داد هم بزني، حرفت را هم كه بزني، آن آدمه حق را به خودش مي‌دهد،حرف تو را نمي‌فهمد اصلن،اين‌جور وقت‌ها بايد خفه شد، به جاش آن آدمه را از دايره توجه انداخت بيرون،بايد حرف‌هاش را به كفش گرفت و خودش را به آرنج.

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

داشتيم وصال را مي‌رفتيم بالا
هي اصرار كرد بيا بريم همين كافي‌شاپه بشينيم
هي من گفتم نه
مي دانستم پول ندارد،‌نه كه دلم بسوزد
مي فهميدم بي‌پولي‌اش را
اصولن من آدمي‌ام كه دوره بي پولي آدمها را خوب مي فهمم و مي دانم يك مدتي است كه به قول اصغر فرهادي توي زندگي همه هست و همه هم مي دانند كه مي گذرد
حالا خواستم بگويم من همچين آدمي‌ام
يا لااقل بودم
حواسم بود كه وقتي فلاني پول ندارد براي من خرج نكند
يا وقتي مي روم خانه كسي ازش نخواهم اتو بهم قرض بدهد، مي‌توانم لباسهام را يكجايي بگذارم كه چروك نشوند خب
لامپ اضافي خانه كسي روشن نگذارم
دوش اضافه نگيرم
نه كه الان فكر كنيد كافر همه را به كيش خود و فلان‌ها، نه...
فقط اين مدلي‌ام خب
فكر مي كنم همه گرفتار و پردردسرند و من دردسرِ بيشتر نباشم براي كسي
قضيه فقط هم پول نيست‌ها، يعني مثلن زنگ مي زنم به آدمهايي كه كارشان دارم يا حالا هر چي، هي نگرانم الان مزاحم نباشم
الان نگويد دختره چقد زر مي زند
الان وقتش را نگيرم
الان بد موقع زنگ نزده باشم بش
با كسي مي روم گردش و تفريح هر قدر هم همه فكر كنند الان او بايد براي من حساب كند؛ يك‌جاهايي بايد دنگش را بدهم
لااقل پول كرايه و اين چيزها
خلاصه حواسم هست (بود) به همه اينها
ولي حالا ديگر هي سعي دارم اين شكلي نباشم
الان با كسي، منظورم البته هر كسي نيست، كسي كه شبيه بوي‌فرند يا همچين چيزي باشد بيرون كه مي‌روم يك حالت به‌من چه‌اي دارم
يك جور چشمش كور دنده‌ش نرم
يك وقتهايي هنوز هم توي دلم ريش ريش مي شود كه گناه دارند خب
ولي زود ياد خودم مي‌آورم كه به تو هيچ ربطي ندارد، اصلن وظيفه‌اش است
و زود ياد خودم مي‌آورم كه آدم‌هايي كه ديدم توي رابطه‌هاشان موفق‌اند يا لااقل كسي پيدا شده كه برايشان ارزش قائل باشد از اين ملاحظه‌ها نمي‌كنند هيچ‌وقت
و خب واقعاً بعضي وقت‌ها آدمها گناه دارند كه آدم بي‌ملاحظگي كند
نتيجه اينكه من هميشه اينطور وقتها يك حالت خاك‌بر‌سري پيدا مي كنم
يك حالت عذاب وجدان‌دارِِ بدبختي كه آدم فكر مي كند لابد دختره كيفِ طرف را زده كه اينجوري است
نتيجه اينكه بد است كه اينطوري است، بد است كه من انقدر نگران بقيه‌ام
بد است كه بعضي وقتها دلم مي‌خواهد با كسي باشم يا فلان يا بيسار و فكر مي كنم شايد حق ندارم كه بخواهم
بد است كه همه جا آدم به بقيه حق بدهد به خودش ندهد
من هيچ جا به خودم حق نمي دهم و خيلي با خودم بدم، و اين اصلن خوب نيست

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

شباي لعنتي طعم گس بهار/تحويل سال نو تنها سر مزار

قصه آن آدمه را شنيده ايد كه مي‌رود حرم امام رضا و انقدر دعا مي كند توي قرعه‌كشي بانك برنده شود كه حرم به صدا مي‌آيد كه بايد اول حساب بانكي باز كني؟
حالا قصه من را بشنويد
من آدمي‌ام احساساتي و سال به سال هم احساساتي‌تر شده ام (سلام شبهاي روشن؛ طبق معمول)
اين آدم احساساتي هر روز كه گودرش را باز مي كند مي زند روي دكمه جي ميل كه باز شود بلكه وسط اين همه ميل مسخره و مزخرف يك نامه الكترونيكي (ترجمه ايميل همين است؟) به دستش رسيده باشد
و هر روز صندوق خانه را (كه بابت نصبش دوازده هزار تومان گرفته اند لامصبها) چك مي كند بلكه نامه‌اي رسيده باشد
فكر مي كنيد در عرض ده سال زندگي مجازي چند بار اين اتفاق افتاده باشد؟
تقريباً هيچ بار
غير از آن دفعه‌هايي كه من رفتم آيزان مردم شده ام كه
- سلام فلاني،برايم فلان شعر را ايميل مي‌كني؟
- بله
يا فلاني اين يكي چيز را كه فلان جا نوشتي برام مي فرستي؟ - بله
حالا درد كجاست؟
اينجا كه من مثل آقائه كه حساب بانكي نداشت هيچ‌وقت آدمهاي احساساتي نداشته‌ام دور و برم يا داشته ام و احساستشان يكجورهايي "به تو چه" بوده يعني خب من را دوست داشته اند ولي عاشق يكي ديگر، يا من دوستشان بوده ام ولي بهترين دوستشان نبوده ام
خب آدم چه وقت براي كسي نامه مي نويسد؟ وقتي عاشق يكي باشد يا لااقل يكجور عاشقانه اي دوستش داشته باشد
و ديگر چه وقت براي كسي نامه مي نويسد؟ وقتي دلش تنگ باشد يا گرفته باشد و تو آنقدر با ارزش باشي كه بيايد دلتنگي هاش را براي تو بگويد، تو بهترين انتخابش باشي براي شنيدن
من هيچ‌وقت هيچكدام از اين دو تا نبوده ام
يعني هيچ‌وقت نشده كسي عاشق من باشد، قيافه من توي ذهنش باشد وقت باران، خيال من توي كله‌اش باشد وقت خواب، دستهاش را نگاه كند و ياد دستهاي من بيفتد
و هيچ وقت هم نشده آنقدر عزيز كسي باشم كه برايم از چيزهايي بگويد كه با هيچ كس ديگري نمي گويد، كسي دست دلش را پيشم رو نكرده،مي فهميد؟

من آدمي بوده ام تنها و سال به سال هم تنهاتر شده ام.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولي

از این صبح های سرد زمستان بود که من و مینا می دوییدیم تا سر خیابان که به اتوبوس برسیم
من چسبیده بودم به میله اتوبوس و نفس نفس می زدم
پرایده ایستاد کنار اتوبوس
خانومه پاهاش رو جمع کرده بود رو صندلی،سرش رو گذاشته بود روی پای آقائه و خوابش برده بود
توی اون ترافیک،توی اون صبح لعنتی درب و داغون،آقائه هر بار که دستش رو از رو فرمون بر می داشت می‌ذاشت رو شونه خانومه و یه فشار کوچیک بش می داد



۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

گودر شده خونه مون
یعنی یکی که خسته س پا میشه میاد،بقیه جمع می شن دورش
یکی پامیشه شونه هاشو می ماله، یکی واسش چایی می ریزه
یکی میاد می شینه کنارش دو تا می زنه پشت کمرش یعنی مرد باش
یه چند تای دیگه مون میان جمع میشن دور آدم که سرشو بذاره رو شونه هاشون و گریه کنه
یکی دیگه میاد عکس اینا می ذاره روحیه تزریق می کنه به جمع
خلاصه هر وخ مارو از این دنیا می ندازن بیرون یا می خوایم بیایم بیرون را می افتیم میایم گودر که آره فلان شده و اینو گفته و من اینو شنیدم و دلم ازین گرفته و الان کمک واسه این می خوام و الخ
گودر شده خونه امنمون
لااقل تا وختی واسه هم به آدمای واقعی تبدیل نشدیم می تونیم هی پناه ببریم به همدیگه،هی شونه هامون الکی هم که شده واسه همدیگه محکم باشه

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

خیلی خیلی وقت پیش،یک شب از غصه مردنی،به نصیحت آقای آبستن یک برگه برداشتم،روش نوشتم "دایورت کن"
من آدم مریضِ یخچالی ام،یعنی اگر ده دقیقه پیدام نکردند می توانند دم یخچال منتظرم بمانند
این شد که برگه هه را بردم چسباندم روی در یخچال
یک دایورت کن بزرگ روی یک ورق A4
بعد هر کس که آمد خانه ما،دوست،آشنا،فامیل به جز بابام که هیچوخ نیامد،این برگه هه همانجا ماند
هر کس هم که دید یا نفهمید یعنی چه،یا اگر فهمید هیچ چیزی نگفت
حالا امروز عصر ما مهمان داشتیم
ازین مهمانهایی که خواهرم می رود پشت سر من برایشان درددل می کند و آنها هر چند وقت یکبار می آیند اینجا که من را نصیحت کنند و سه چار تا بارم کنند و بروند
خلاصه،خواهرم امروز یکهو یادش افتاد باید برگه هه را بکند،کندش
گفتم چرا می کنی،گفت بزرگ نوشتی
گفتم حالا به همین باید گیر بدی
گفت بزرگ نوشتی
بعد تا من بیایم به خودم بجنبم،برگه هه را که من نوشته بودم؛یادگار همان شب را؛ مچاله کرده بود بندازد دور،خودش هم دو تا برگه را شیک و پیک چسبانده بود روی هم،کلی هم قلب دورش کشیده بود و وسطش با خط ارثی خانوادگیمان که خط بدی هم نیست نوشته بود دایورت کن
من هم رفتم به شیوه گودری برایش نوت گذاشتم که "اگر امکانش بود که دور هر چیزی 4 تا قلب و دو تا گل کشید و شیکترش کرد احتیاجی به دایورت کردن نبود. شاید یک کسی یک شبی که داشت از غصه می مرد روی یک برگه نوشت دایورت کن که هم آن شب یادش بماند هم دایورت کردن،حالا نباید برگه اش را کند و مچاله کرد به جرم اینکه آن شبی که داشتی از غصه می مردی شیک ننوشتی"
بعد نوته را چسباندم بالای برگه هه
آمد گوشه در ایستاد نگام کرد گفت تو که زبون داری می گفتی واسم مهمه،من اگه می دونستم واست مهمه نمی کندمش،بعد هم رفت نوت من را کند
گفتم بچسبانش،گفت واسه من مگه نیست،گفتم نع،بعد نوت من و برگه خودش را برد چپاند توی آشغالی
خلاصه ما همیشه به همین مسخرگی که الان دیدید اعصابمان له می شود


۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

آقای رییس آقای خوبی است
از نظر من چه آقایی آقای خوبی است؟از نظر من آقایی آقای خوبی است که بدون اینکه نظر سوئی داشته باشد برای آدم اسمس بزند امیدوار است که آدم کاره را قبول کند
و بعد که آدم کاره را قبول نکرد به آدم یک کار دیگر پیشنهاد بدهد و اصلاً هم به فکر کلاس گذاشتن و این قر قمیش ها که ما به شما احتیاج نداریم و گور باباتان که نمی آیید نباشد
آقای خوب آقایی است که صبر می کند من سرِ کار بروم توی شرکتش و خودم بفهمم کارِ آنجا آنقدر درست حسابی هست که به من احتیاجی نداشته باشد
آقای خوب آقایی است که وقتی من یک گندِ نسبتاً متمایل به گنده زده م لبخند می زند و می گوید پیش می یاد
آقای خوب آقایی است که روز اول کاری حواسش به من هست و شرکتش انقدر گنده هست که حواسش را از من پرت کند ولی من می فهمم که حواسش هست
آقای رییس ولی یک مدیر حسابداری استخدام کرده که آقای خری است و چون خر یعنی بزرگ حتی خر هم نیست
چونکه به من می گوید یک فایل کلی صفحه ای را توی بیست بیست و پنج دقیقه با کلی غلط و زهرمار ادیت کنم و اصلاً هم نمی فهمد همینقدر هم که یک روزه کارش را انجام دادم خودش کلی هنر است
بعد هم همین که فایله طول کشید به من گفت،یعنی به من نگفت به خواهر رییس هم گفت که من خوب کار نمی کنم و من چکار کردم؟گریه
حالا نه اینکه بنشینم جلوی خواهر رییس و خودش زر زر گریه کنم ولی اشکم آمد و درست هم فهمیدید من دختر لوس تحفه ای ام و خودم هم قبول دارم که زرتی اشکم در می آید
و از فواید لوس بودنم همین بس که بدانید چون لوسم فکر می کنم همه به قدر خودم لوسند و هی ملاحظه زبانم را می کنم که به کسی چیزی نپرانم یا دل کسی را نشکنم و الخ
و بیشتر اگر می خواهید بدانید دو سال پیش یک شکری خوردم جواب فحش های کسی را با فحش دادم و هنوز مترصد فرصت معذرتخواهی ام و اینها همه ش بابت لوس بودنم است و نه هیچ چیز دیگر
خلاصه آقای رییس آقای خوبی است خیلی، ولی چون آقای حسابداری آقای بدی است ممکن است من اینجا را هم ول کنم و دوباره بیکار باشم

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

.

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

آقائه هارد را هل داد جلوم
-درست نیمشه،اطلاعاتتون هم پریده کلن
-این نوئه به خدا،ده روزم نیس عوضش کردم که
انگار هشت نه سال بچه م را بعد از بزرگ کردن یکهو گم کنم،یکهو زنگ بزنند بگویند مرد،تمام شد
همه عکسهام،خاطره هام،نوشته های خوب و بدم،آهنگهای عزیزم،فیلمهای توی هاردم،همه اش به فنا رفت
توی یک چشم به هم زدن
...
صندلی م را کشیدم جلو
-قلبم درد می کنه،بیشتر از این دیگه اینجا نمی مونم،تحمل استرس های اینجا نیست واقعاً
بعد بیکار شده م،یعنی از پسفردا می شوم
رییسم لبخند زد،متقابلاً،برعکس انتظار من
انگار نه انگار که هیچ کس نیست برایش برنامه بریزد،هیچکس نیست مشکلاتش را رو به راه کند،هیچ کس نیست با معلمهاش سر و کله بزند،هیچ کس نیست که فلان
دیدی یک وقتهایی توی هر نوع رابطه ای تا هستی می گویند که مهمی بعد وقتی می روند(می روی) انگار نبودی،انگار همه آن "بودنت" کشک بوده
اینجور وقتها من همه ش حسرتِ چرا زودتر دل نکندن را می خورم
حالا محلِ کار پردردسر گند که مهم نیست البته،جاهای دیگر زندگی دل آدم بیشتر می سوزد
به هر حال آدم بیکارِ بی پول احتمالاً خوشبختتر از آدم باکار بی پول است
...
کافی نت گرم است
با شلوغ خیلی
پشت سری هام دارند سر کاردانی غیرانتفاعی قزوین با یکجای دیگر بحث می کنند
من نشستم می چرخم توی گودر و اینجا می نویسم و ....
همیشه وقتی آمدی اینترنت چشم هات را روی یک چیزهایی ببند،یک چیزهایی را فراموش کن،سعی کن احمق باشی یا لااقل فضول نباشی
...
همه چیز انقدرها هم بد نیست،دو هفته دیگر،دو ماه دیگر،هشت سال دیگر،ده سال دیگر،اینا همه ش خاطره است
گیریم من حالا به خاطره های ده سال پیشم می گویم گور پدر حافظه با خاطره هاش

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

دراز کشیده م روی کاناپه دفتر
سرم و می ذارم رو دسته ش
گلناز هم روی مبل کناری خوابیده
بش می گم چی میشه فردا یه معجزه اتفاق بیفته،چی میشه فلانی فلانکارو کنه بعد عصرش اینجوری بشه و بعد هورا و اینا،چی میشه من کار پیدا کنم
هی ازین چی میشه ها می پرسم ازش
گلناز با همون لحن خوبش میگه آخی و می خنده

می گم جای پنجول گربه هه چه موند،نرفت بعد این چند روز
می گه کدوم گربه بود،می گم یه بچه سیاه که خیلی خوشگل بود ولی مریض بود فک کنم
بعد می گم فک کن الان این رییسه بیاد درو واکنه جفتمونو ببینه اینجوری،پرونده های توی اون کشو دومی رو می ده می گه برید خونه هاتون

می گم گلناز چرا اینجوریه دنیا ،گلناز می گه چه می دونم
من سرم روی دسته مبله،دلم نمی یاد به گلناز بگم چرا هیچوخ آدما روزای تولدشون خوشحال نیستن،می دونم می خواد فردا سورپرایزم کنه مثلن
می گم گلی،می گه جونم بعد یه جوری می گه جونم که به بچه های دو ساله می گن
من بغضم می ترکه یهو
چرا آدم هیچ موقع از پارسال تا امسال تولدش وضعش بهتر نشده پس؟

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

بدون اینکه حرف بزند،تند تند رفت حموم،بعد یکجوری راه می رفت که یعنی من عجله دارم،جای مهمی دارم می رم،و چون با تو قهرم بهت نمی گم
بعد آرایش کرد،همانطور یکجور که من بفهمم عجله دارد،لباس پوشید و رفت
بعد که رفت زنگ زدم به آقای مخفف،دو سه بار توی یک مکالمه 45 دقیقه ای قهر کردم،وقتهایی که برای کسی که نسبتی با شما ندارد قهر می کنید احساس می کنید تهوع آورید،من هم تهوع آور بودم واقعاً
بعد وصل شدم اینترنت،در کمال شگفتی اولترا کار کرد،در کمال شگفتی رفت توی فیس بوک و من بعد از یک ماه چشمم به جمال پروفایلم روشن شد
نیم ساعتِ بعدش را داشتم توی خانه می دویدم و خودم را به هر چیز قابل کوبیدنی که می شد می کوبیدم،
یک عکس توی فیس بوک دیده بودم،که مثل وقتهای تصادف که آدم اولش داغ است خوشحالم کرد،و بعد که داغیش رفت کز کردم یک گوشه و غصه خوردم
عکسه هی یادم آورد که جمعه عصر است و هی یادم آورد که باید خفه شوم و هست که هست
تلفن را کشیدم،گوشیم را هم یکجایی گذاشتم که جلوی چشمم نباشد
بعد ده بیست صفحه شریک جرم خواندم،و هر سه دقیقه یکبار هی آمدم پای کامپیوتر عکسه را نگاه کردم،آه کشیدم و دوباره برگشتم سرجام
فیلم گذاشتم،فیلمه را هزار بار دیده بودم،حوصله م سر رفت،یکی دیگه
آمیلی گذاشتم،حوصله م سر رفت،آدم به غیر از شبهای روشن چه فیلم دیگری را می تواند این همه بار ببیند؟
نفهمیدم کی خوابم برد،با صدای در و بوی زرشک پلو مرغ همسایه های پایینی بیدار شدم
شب شده بود!
آدم تا آخر عمر دلش طاقت چند تا جمعه عصر بیاورد خوب است؟

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

هر سال نیمه شعبان شیرینی نذر داره
روزای یکشنبه و چارشنبه هر هفته می ره کهریزک کمک ام اس ای ها
یه وختایی هم پامیشه می ره کمک فقرا و مدرسه هایی که مال بچه های بی سرپرسته و اینا
بعد اون روز که تو مترو بودیم سر دختر فال فروشه داد زد که چرا رو صندلی نشستی،پاشو اینجا جای "مردم"ه نه تو
بعد اون روز هم به اون بچه هه که همسایشونه گف "با اینکه مادرت بی سواده ولی خوب قرآن می خونه"
بعد یه چن باری هم به من گفته فلان و اینا
من دوسش دارم البته،فقط دیگه تحمل آدمای اینجوری رو ندارم!

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

یک مدلی از زندگی کردن هست که من دوستش ندارم و لابد باید یک مدلی هم وجود داشته باشد که من دوستش داشته باشم
توی اولی،من هر روز سر کار می روم،صبح علی اطلوع،تمام طول روز را کار دارم،هر آدمیزادی من را یم بیند از حجم مسئولیتم تعجب می کند و الخ
حقوقم هم کم است
من هم خر نیستم که آنجا کار می کنم،منتها دو روز در هفته دانشگاهم که شده مصیبت برای کار پیدا کردن
توی این مدل اولی من دختر خیلی زیبایی نیستم،ولی لباسهای گل منگلی ای که می پوشم را خیلی دوست دارم
خودم به خودم می گویم خوش تیپ و برایم هم مهم نیست که بقیه اینطور فکر می کنند یا نه!
توی این مدل اولی من دوستهای خیلی خوبی دارم که اینجاش خیلی خوب است،اما دوستهام معمولاً غمگینند که اینجاش خوب نیست
و اینجاش که من کاری از دستم بر نمی آید دردِش بیشتر است
توی این مدل اولی من شبها خسته و کوفته می آیم خانه،یک چیزی کَل پَل می کنم می خورم،یکی دو تا فیلم می بینم و می خوابم
توی این مدل اولی حقوق من آنقدر کم هست که نشده یک دل سیر کتاب بخرم ،بخوانم و دلم از این قضیه خیلی گرفته ست
توی این مدل اولی مملکت خوبی ندارم،مردم همه گرفتارند،مردم همه شاکیند،خیلی وقت است(بدون غلو) یک آدم خوشحال ندیده ام،یک آدمی که بدون سگدو زدن بتواند زندگی کند
توی این مدل اولی قلب من خیلی وقت است که درد می کند،آنقد که من به دردش عادت کرده ام
توی این مدل اولی من همیشه دارم گریه می کنم و وقتهایی هم که می خندم باز یادم هست که کلی دلیل دارم برای گریه کردن
خب ولی لابد یک مدل دومی هم هست،یک مدل بهتر که من این همه می دوم برای آن یک مدل بهتر
شاید باشد
یعنی امیدوارم که باشد

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

غمت در نهانخانه دل

حالا مثلاً سرِ همان راهروی پاساژ سر بر می گردانم می بینم نیستی
مثل بچه هایی که دستشان از انگشت کوچیکه رها شده باشد دلم می لرزد
بعد تو از پشت سرم کله می کشی و می خندی
انگشت کوچولوئه تو دوباره توی دستهام هست حالا
مثلاً
.
پی نوشت:وقتی نوشتمش یادم افتاد هوشمندزاده هم توی ها کردن همچو چیزی نوشته

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

خیال کردم لابد اگر بگویم پاپیون مال کفشم نیست و مال لباسم هست خیلی مهم تر می شود.
برای آقائه توضیح دادم که لباسم یک پاپیون کم می آورد،ریختش خراب می شود.بعد گفت پیداش می کند.
نیم ساعت گذشت،خبری ازش نشد،فکر کردم دوباره زنگ بزنم،آقائه دوباره گفت پیداش می کند و خبر می دهد.
بعد دوباره خبری نشد.آقائه یک آقای ادا اطواری بود که از پشت گوشی یکجورِ عاقل اندر سرخوشی راجع به پاپیونه حرف می زد،انگار نه انگار که اگر من با یک جفت کفشی که یک لنگش پاپیون دارد و آن یکی ندارد راه بیفتم بیرون خودش اولین نفر ریسه می رود.
دوباره زنگ زدم،گفتم "عجله دارم،مسافرم"،فکر کردم لابد توی سرعت عملش تاثیر می گذارد،خیال کردم لابد براش مهم است که من الان همه بدبختی هام را گذاشتم کنار و فکر و ذکرم این شده اگر پاپیونه پیدا نشود یک جفت کفش قشنگم به گ.اه رفته ست.
آخرِ سر ساعت یک و دو ظهر زنگ زد،گفت یکجایی بوده،نگفت راننده پیداش نمی کرده،یا رزروشن آژانس گمش کرده بوده یا چی،فقط پرسید یک پاپیون طوسی است؟خواستم توضیح بدهم به این طوسی نمی گویند،بکشی خودِت را اسمِش نوک مدادی می شود.
خواستم بگویم آقا از آنجایی که کفشهای من سرمه ای است طبعاً پاییون روش طوسی نیست،خواستم بگویم تو کور رنگی داری یا چی؟ولی نگفتم،دیدم این آدمی که براش مهم نبود من مسافرم؛بدون پاپیونم لباسم خراب می شود؛از صبح تا حالا خودم را علاف زنگ زدنش کرده م چه فرقی دارد که بداند پاپیون و کفش و لباس و اینهام چه رنگی است
براش مهم بود که من بروم پاپیونم را بگیرم و دست از سر کچلش بردارم
برای من هم مهم بود که طرف بداند،این چیزی که برای او هیچ کوفت مهمی نیست،برای من یک کوفت خیلی مهم است.

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

بعد نشسته ام فکر می کنم چطور بنویسم که دوست ندارم آدمهایی را که حراجی دارند
که همه احساستشان را بر می دارند می گذارند توی ویترین ،یا حتی مجانی می دهند دست مردم
نمونه؟دیدید اینهایی که گوشی تلفنشان زنگ می خورد بر می دارند می گویند:"جانم"
بدون اینکه بدانند طرف "جان" شان هست یا نیست
دیدید این آدمهایی که دیروز اتفاقی توی یک جمعی آشنا شده اند امروز برایت اسمس می زنند "عزیز"م چطوری؟
(بگذریم ازیکهو به دل نشستن ها)
مگر می شود آدمها همینطور الکی الکی "عزیز" بشوند
یا این آدمها را دیدید که دستهاشان،انگشتهاشان،لبهاشان حتی؛ توی حراج است؟
یا بدتر؛اینها که دلشان را هفته ای یکبار می دهند دست مردم،که دستمالی شده بیایند پس بدهند
من نمی فهمم اینطور آدمها را
دوست ندارم کلمه هام،دستهام،نگاه کردنم،ذوق کردن هام،دیوانه بازیهام،صبح بیدارکردنهام،دورت بگردمهام؛ را بگذارم توی ویترین
حراج کنم به همین راحتی
دلم نمی آید کلمه هایی که خرج آدمهای دوست داشتنی زندگی ام کردم؛ به همین راحتی عادی بشوند،تکه کلام بشوند،حتی اگر یک "فمیدی؟" ساده باشند که یک روزی ته "دوستت دارمها" نوشتمشان
من این آدمهای چوب حراج زدن به همه چیز را هیچ وقت نفهمیده ام

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

عادت کرده م این دوشبی که با قطار رفت و آمد می کنم را توی راهرو(به شرط خلوتی) بایستم و سرم را بگیرم بیرون پنجره و باد بیاید و موهام توی هوا تاب بخورند و ...می دانید دیگر
یعنی کل دلخوشیم برای این همه رفتن و آمدن شده همین
بعد دیشب در کوپه بغلی باز شد و تو* خیال کردی من همان رقاصه فیلم های فارسی ام که ایستادم آنجا تا بشنوم که فلان ام و بیسار
من فقط دلم باد می خواهد و موهای آزاد و خنده های بلند
من همین دلخوشی های کوچکی که تو داری را هم ندارم
*:سوتفاهم نشود،منظورم از تو یک حکم کلی نیست،"تو" برایم همان شش نفر کوپه کناری اند و بس

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

قصه همیشه از دل شب آغاز می شده ست

من دوست داشتم قصه را،حتی اگر اینطور نیست،اینجور تصور کنمش
دوست داشتم دختره،همین کوپه های کنار من،همین واگنهای بغل با یک روسری سورمه ای و گلهای صورتی سرش را تکیه داده باشد به پنجره
با یک "بغض بی قرار"
قلبش درد کند
نفسش بند بیاید
دلم می خواست قصه از دلتنگی آغاز شده باشد
گفتند جا نبوده برای اینکه آقائه با ما سوار شود،بیاید تهران؛ در عوض روی ریل قطار دراز کشیده پیِ چاره ای
من ولی دلم می خواست یک دختر ببینم که مثل برق بین واگنها می دود بلکه یک در باز پیدا کند،برود پیش آقائه،خبر از ماندنش بدهد،بعد یک دست دور کمر و دو تا چشم گریان از کنار قطار،یواش یواش بگذرند

پی نوشت:رفتنت/آنقدرها که فکر ميکني/فاجعه نيست/من مثل بيدهاي مجنون ايستاده ميميرم*
*:نزار قبانی و بنده از توی گودر دزدیدمش

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

خودِ من هم یک روز آدم محکمی بودم
از این آدمهای تکیه گاه
از این آدمها که دلشان برای غم یکی دیگر بیشتر می تپد
از اینها که هر وقت بخواهی هستند
بعد نمی دانم کجای زندگی ام بود که یک روز نگاه کردم دیدم نیستم دیگر
این تکه از وجودم که سنگ صبور بوده؛ آب شده
نمی دانم کی شد که دلم طاقت نیاورد!با یک آهنگ غصه دار بغضم ترکید
مهربانیم خوددار شد
نه که خوددار شده باشد مهربانیم،دلم طاقت نداشت
می فهمید؟!بریده بودم از درد کشیدن
آدمِ صبر کردن نبودم بیشتر از این
حالا هی- به یک تنه کوچک حتی- می افتم زمین وشانه هام می لرزند و انقدر روی زمین می مانم تا یک دستی بیاید بلندم کند یا خودم به زور یک دستی پیدا کنم که با کمکش بلند شوم
همه اینها را برای این می نویسم که بگویم بابت همه همه سنگ صبوری های حالایِ آدمهای دیگری که آزارشان می دهم چقدر ممنونم
چقدر "مرسی ام" به قول آقای آبستن که این همه تنهام نمی گذارند توی روزهایی که شکسته م
پی نوشت:همین چند لحظه پیش داشتم به این یکی آقا هم می گفتم اینکه من بیایم این پست را بنویسم دلیل نمی شود که دیگر سر شماها غر نزنم و سیستم کنونی را تغییر بدهم،توقع همچو چیزی نداشته باشید :دی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

امروز اون پسر خوش قیافه ای که با من از اتوبوس پیاده شد،خیلی قبل از اینکه برسیم سر کوچه ای که می خواست بپیچه توش؛دست کرد تو کیفش و کلیداشو در آورد
آدمایی که اینهمه قبل از رسیدن کلیدشونو در میارن،یا مطمئنن هیشکی پیششون نیست،یا مطمئنن اونی که پیششونه منتظرشون نیست
پی نوشت:این روزها سراسر من درد می کند

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

برگشته بودند یکجور سرزنش آمیزی می پرسیدند که اینکه بلاگر را فیلتر کرده باشند هم شد غصه؟
اینکه سایت ها و وبلاگها را می بندند هم شد غم؟
بعد یکجور عاقل اندر سفیه نگاهم می کردند
و من دوست نداشتم احمق به نظر برسم
نمی شود که آدم برای آدمهایی که دوست دارند دغدغه های بزرگ داشته باشند از دلخوشی های کوچک حرف بزند همینطوری
این شد که نگفتم برایشان که یکجایی وسط دعواهای زن و شوهری توی کاغذ بی خط رویا به جهان می گوید:"دلم به این خوشه که این فکر منه،خط منه"
بعد حالا من هی توضیح بدهم که نوشتن "زندگی کردن" بود برای رویا رویایی
خارج از دغدغه کیف خریدن شنگول و لباس نداشتن منگول و پول قبض آب و برق و تلفن بود
یا نمی توانستم بایستم برایشان توضیح بدهم که کتاب زندگی من است،چای تلخ نیمه شب،اینکه برهنه از حمام بیایم و زیر باران بهار بایستم به خیالبافی و شانه هام توی آغوش خودم باشد
اینها زندگی کردن منند
این آدمها باور نمی کنند،نه که نخواهند،نمی توانند
هم سن منند،هم نسل منند،هم باور نیستند اما،همدل نیستند لامصبها
این شد که برگشتم الکی گفتم که غم نان دارم،می نویسم که کار پیدا کنم
خیالشان که از آدم بزرگ بودنم راحت شد برگشتند سر لمباندن* شام نیمه کاره شان
*:این یعنی خیلی عصبانیم،یعنی صحنه شام خوردن بعد از آن سر تکان دادن کذاییشان خیلی در ذهنم اغراق آمیز تجسم می شود،یعنی اَه
پی نوشت:اگر زبانم لال بلاگر را یکجوری تخته کردند که نشد دیگر اینجا نوشت به حول و قوه الهی با همین آدرس به ورد پرس نقل مکان خواهیم کرد

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

"یه امامزاده قاسم هست،خیلی حاجت دهنده ست
شوهر من می گه اونوقتی که باباش زنده بود فکش زیاد در می رفت،می رفت می خوابید توی امامزاده قاسم صبح که بیدار می شد خوب شده بود
یه بار همون پدر شوهرم برمی داره داداشش رو می بره اونجا داداشش هی اصرار می کنه شب جمعه باید بیایم اینجا حاجت بده
خلاصه می خوابن اونجا،نصف شب آقا می یاد به خواب پدر شوهرم می گه پاشو این سگ رو از خونه من ببر بیرون
الان دختر و داماد من که از تهران می یان اینجا از ترس اول می رن پابوس امامزاده قاسم"
اینها را خانومه که روی تخت دوم قطار خوابیده بود تعریف می کرد

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

جعبه جعبه استخون و غم پرچمای بی باد/کودکی نسل ما رو به قرنطینه فرستاد

اين از آن دسته پستهايي است که به قول آقايی بهش مي گويند چ.س ناله
اينکه آدم بيايد دردهايش را اينطور رک و راست بنويسد شايد جرات زيادي بخواهد و من آدم شجاعيم لابد
حال من خوب نيست و همه اين حال خوب نبودنم شايد براي اين است که دارم آهنگي که رضا يزداني آخر طهران.تهران خوانده را گوش مي دهم و
وقتي توي سينما هم گوش مي کردم آنقدر گريه کردم که سردرد بگيرم و شانه هام توي سالن تاريک سينما به لرزه بيفتند
هر چه هست اين آهنگ آدم را ياد خيلي چيزها مي اندازد
.
حالم خوب نيست چون آهنگه من را ياد مدرسه راهنماييم انداخته،ياد مدرسه اي که نامه مي داد والدين بچه ها بيايند براي جلسه و توي جلسه به مادرها مي گفت بايد وقتي بچه هايتان حمام مي روند به آنها سر بزنيد يا بگوييد در را برايتان باز بگذاريند
ياد از بين رفتن خيلي حرمتها افتاده ام
ياد اينکه ژل مو چيز بدي بود،اينترنت مکاني بود براي قرار دادن سرهاي بريده
ياد ناظم سال اول دبيرستان که من را به جرم داشتن موهاي کوتاه مواخذه مي کرد
ياد اينکه مجله و کتاب خريدنم قرتي بازي بود
ياد اينکه خانواده سنتي ام محصول همين جامعه تنگ نظري بود که عقيده شخصي داشتنم را تحمل نمي کرد
ياد اينکه هنوز اين ديد سنتي اجازه خيلي چيزها را از من گرفته که حقم است راجع بهشان تصميم بگيرم
.
حالم خوش نيست و همه اين ناخوشي ام مال اين آهنگ لعنتي است
مال اين است که هيچ صفحه اي توي اينترنت باز نمي شود
مال اين است که دوباره يک عده به خودشان اجازه داده اند برايم بگويند که فلان چيز خوب است و فلان چيز بد
مال اين است که في-ل-تر شکنم کار نمي کند به خاطر دايال آپ بودن لابد
و اي دي اس ال نمي شود بگيرم چون خط آزاد ندارد توي اين منطقه
حالم خوش نيست و همه ناخوشي ام ازين است که اگر کسي بپرسد چرا گريه مي کني و من بگويم به خاطر اينکه اينترنتم دايال آپ است لابد مي خندد بهم
آن "کسي" نمي داند که توي اين مملکت به غير از اينترنت هيچ دنياي "بهتر"ي وجود ندارد،هرچند اين دنيا مجازي باشد
.
حالم خوش نيست و همه اش به خاطر اين است که از ديشب تا حالا يادم افتاده که يک زنم و چقدر زن بودن درد دارد
يادم افتاده که سيزده ساله بوده ام،چيزي از زنانگي حتي نمي دانستم چه رسد به رابطه هاي دو نفره،که يک آقايي توي کوچه باريکي که به مدرسه مي خورد نشانم مي دهد که چه فرقي با من دارد
و من جرات نمي کنم تا براي کسي بگويم براي چه يک هفته تمام گريه کردم
هيچ کس نبود آن وقت که بشود بهش گفت
حالم خوش نيست
يادم افتاده چقدر ترسيدم آن وقت که کله آقاي همسايه را پشت پنجره ديدم،ترسيده ام از اينکه دستم را راننده تاکسي گرفته بود و ول نمي کرد
بدم مي آيد از اين همه نگاه هاي حریص توي خيابان و مغازه و ...
.
حالم خوش نيست و همه اش به خاطر اين است که چند شب پيش که توي ترمينال نشسته بودم منتطرِ اتوبوسي که بَرَم گرداند به تهرانِ گندِ دوست داشتني دلشوره داشتم،تنم مي لرزيد،بغض کرده بودم
و اصلاً نمي دانستم که چرا اينطور شدم يکدفعه
بعد که به خودم آمدم ديدم مال صداي موتورهايي است که دارند چرخ مي زنند،از آن وقتي که چماق به دستها با موتور دنبالم افتادند و تا جايي که دستشان مي رسيد کتکم زدند از صداي موتور مي ترسم
.
ناخوشم و همه ناخوشي ام شايد مال اين است که نصف شبها صداي هق هق از خواب پريدنم توي تنهايي اين خانه مي يپچد و کسي نيست کز کنم کنج آغوشش، چون خيلي از آنها که دوست داشته ام خوابيده اند کنج سينه قبرستان
و آنهايي که مانده اند را بريده ام ازشان
و لابد به خاطر آبروداري نمي شود که آدم بيايد بنويسد دردش چيست که چند سال است کز کرده کنج تنهايي خانه اش و جاي زخم زبان آدمهايي که يک روز عزيزش بوده اند روي ذهنش مانده و مي سوزد
حالم خوش نيست و همه اش بخاطر اين آهنگ لعنتي است
پی نوشت:لینک دانلود آهنگ را هم خواستم بگذارم که دیدم مال آن کسی است که آپلودش کرده،شاید نخواهد خب!

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

در جستجوی رنگین کمون/همگی از خونه زدن بیرون

نشسته بوديم توي کلاس شماره 2 طبقه دوم،درس بخوانيم مثلاً براي امتحان ساعت بعدمان
از اين درس مزخرفهاي اختياري بود که اجباري بايد بگذراني
از اين حفظ کردنيهاي الکي که همه طول ترم کلاسش،به قورمه سبزي خوردن و خنده و توي بغل هم روده بر شدن من و سيبت گذشته بود
از اين کلاسهايي بود که يکهو صداي هايده از موبايل يکي مي پيچد
از اين کلاس خوشحالها که ما به قول استادش لوج نشين هاش بوديم
حالا سر امتحانش همه جمع شده بوديم و از جزوه هر کسي يک تکه را حفظ مي کرديم
آستر مانتوي من پر از تقلبهاي اتو شده بود و جيب هاي سيبت تکه هايي بود که من نرسيده بودم ضميمه خودم بکنم
رها داشت کله اش را مي خاراند بلکه محتويات توش تحريک شود
عصباني که شد سرش را آورد بالا گفت لعنتي مث الکل مي مونه،نخونده مي پره
...
سيبت نصف شب زنگ زده،يادش افتاده بايد قبل از اينکه بچه ماري به دنيا بيايد برويم خانه ش
بعد از اين همه سال گلار،رها را گذاشته رفته که زنِ يکي ديگر باشد
نادر قزوين زندگي مي کند
سحر را اتفاقي روزي که رفته بودم مدرک بگيرم توي پله ها ديدم،سلام کرديم و تمام
اردي تا حالا احتمالاً از ايران رفته است
ساسان زن گرفته و سربازي رفته و يک کارمند عادي است
آزي ما را "خاطرش نيست"
از سينا بي خبريم
و احتمالاً به جز من هيچکس آنروز را که تقلبهامان را معامله مي کرديم به ياد نمي آورد
پی نوشت:1.اسامی مستعار است
2.عنوان مال آهنگ کیوسک است که اینجا می توانید دانلودش کنید

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

زنهای معمولی رو میشه دوس داشت
به زنهای معمولی میشه احترام گذاشت
با زنهای معمولی میشه احساس خوشحالی کرد
با زنهای معمولی میشه خوابید
با زنهای معمولی میشه پیاده روی کرد
با زنهای معمولی میشه مهمونی رفت،حتی میشه به جمع دوستا معرفیش کرد
میشه دست پخت زنهای معمولی رو دوست داشت
میشه از اینکه کنار آدمن احساس خوشبختی کرد
ولی نمیشه عاشقشون شد،هیشکی عاشق زنهای معمولی نمیشه
واسه همینه که معمولی بودن درد داره

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

ياد باد آن که چو ياقوت قدح خنده زدی/در ميان من و لعل تو حکايت‌ها بود

وقتی بر می داری از آنطرف :دی برای من می فرستی،یا خنده سِند می کنی،مراعات حال من را هم بکن
که همیشه با خنده ها از خود بیخود شده ام
یا یاد بعضی خندیدن ها افتاده ام و همینطور که اشکهام یکی یکی چکیده؛ لبخند زدم از یادآوری صداشان
اصلاً بعضی خنده ها هستند که درد دارد یادآوریش
خنده آخرین بار اند،بعد زمان که گذشته انگار به جای از بین رفتن پررنگتر می شوند توی ذهن آدم
یادت می ماند کجا سرت روی شانه کسی بوده و خندیده و تو انگار دنیا را بهت داده اند
یا یادت می آید آخرین باری که زل زدی توی چشمهای خسته کسی و او آخرین لبخند عمرش را تحویلت داده و بعد دیگر نبوده
یا یادت می آید یکجایی از زندگیت که دلت لک زده بوده برای صدای خنده کسی و چقدر برای نبودنش اشک ریختی
وقتی بر می داری همینطور تند تند از این آیکن ها می فرستی وقتی صدای خنده ات نیست،حواست به حال من هم باشد

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

عمو علي که از اهواز مي آمد شبها راديو را بر مي داشت مي برد اتاق آخري و گوشش را مي چسباند به بلندگو و هر چند دقيقه يکبار سرش را تکان مي داد

عمو علي هر سال که از اهواز مي آمد مي گفت يک آقاي رمالي آنجا هست که مي گويد امسال رژيم عوض مي شود

عمو دوست داشت رژيم عوض شود و من آن وقتها نمي دانستم چرا!

خودش هم هنوز گمانم نمي داند دقيقاً چرا

امسال،بعد از سه چهارسال که ديدمش گفت به رضايي راي داده،حرفي از رمالي نزد،نگفت امسال رژيم عوض مي شود يا نه

گفت اهواز دو سه روزي شلوغ شد و بعد هم مردم را آنقدر ترساندند که کسي چيز ديگري نگفت

حالا من نگرانم

نگرانم صدای آمريکا هم به همه عموها گفته باشد هيچ رمالي نمي تواند بگويد کي رژيم عوض مي شود

و همه عموها فهميده باشند رمالها هيچ وقت درست نمي گويند

هيچ معلوم نيست کي ما پيروز مي شويم

پی نوشت:درست است که اصلاً معلوم نیست کی به نتیجه می رسیم ولی آقای الف میم راست می گویند،همین قدر که خواب راحت ازشان گرفتیم یکجور پیروزی است

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

که لبت حيات ما بود و نداشتی دوامی

زنگ زده بودم که قضیه دیگ شله زرد و پیرسینگ دماغ دختر عمه کوچیکه را تعریف کنم
فکر می کردم خیلی بانمک باشد که بدانی بابای دخترعمه کوچیکه چه چیزهایی می گفت و بین فامیل؛ سرِ دیگ شله زرد از آن حرفهایی می زدند که تو را از آن عصبانی های قشنگی می کرد که من دوست داشتم
زنگ زده بودم بگویم برف که آمد،آن همه سنگین،از سر ویلا تا سپهبد قرنی هی خوردم زمین و بی خیال خندیدم
زنگ زده بودم تعریف کنم هیچ انتظارش را نداشتم،در خانه را که باز کردم تا زانو رفتم توی برف
تو حوصله شنیدن نداشتی
گفتی بماند برای بعد
ماند برای هیچ وقت دیگر

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

آدم* بالاخره یکجایی از زندگیش می فهمد چه جور آدمی است
می فهمد آدمِ شب بیداری و نصف شب کتاب خواندن و پتوپیچ زیر ستاره ها ایستادن است
یا آدم بربری تازه گرفتن و سر صبح صبحانه خوردن و خیره شدن به لکه ته مانده ماهِ دیشب است
آدمها یکجایی از زندگی -شاید دیر یا شاید زود- می فهمند کجای قصه زندگی کردن ایستاده اند
می فهمند آدمِ کفشهای کتانی و شلوار لی اند یا آدم کفشهای مجلسی و شلوار پارچه ای
یکجایی از زندگی یکهو می فهمند خل اند،دیوانه تر از خانم و آقا بودن اند،وقت رد شدن از خیابان جیغ می کشند،قدم هاشان را با ریتم آهنگ توی گوششان می رقصانند،صدای جینگ و فینگ می دهند وقت حرف زدن و طول لبخندشان طول دندانهاست
لابد بالاخره آدم،بعدِ از دست دادنها،بعد مردنها،بعد عاشق شدن،بعد ناامید شدنها،یکجایی خودش را باور می کند و می فهمد چه جور آدمی است
و می فهمد قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد،زندگی کردن گویا به همه همین چیزهایی می گویند که گذشته،که هست
**
*-خیلی ها هم نمی فهمند،خیلی آدمها هستند که توی زندگیشان هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و هیچ وقت هم نمی فهمند آن سطح همواری که دارند ازش می گذرند هیچ لطفی ندارد،هر قدر هم هی به "شرایط عادی" خودشان ببالند
**-جدی


۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

نمی دانم
به خاطر تو است که بغض کرده ام یا به خاطر خودم
نمی دانم به خاطر تویی است که امشب لابد گوشه زاویه خانه مصیبت زده ات نشسته ای و اشکهایت یکی یکی بی صدا گوشه روسری ات می چکد و هی به درد مادر بودنت فکر می کنی
یا به خاطر تو است که لابد حالا جلوی ظرفشویی یکهو بغضت شکسته و صورتت را لای دستهای کفی پنهان می کنی و شانه هات می لرزند
هیچ نمی دانم برای تو اشک می ریزم که تنها راه افتادی کنار اتوبان و خیابان های خاموش و صدای هق هقت لابلای صدای تلخ گذشتن ماشینها گم می شود
یا به خاطر تو است که روی تختت خوابیده ای و خیره شدی به مانیتور خاموش و اشک هایی که از گوشه چشمهایت سرازیر شده بالشَت را خیس کرده
یا شاید به خاطر تو که میله های زندان را صدبار شمرده ای و منتظری وقت رفتنت برسد و نمی دانی آنهایی که قلبت برایشان می تپد کجای این مملکت غریب نان و اشک می خورند بخاطرت
نمی دانم به خاطر توست که توی نوزده سالگیت رفتی یا بخاطر آنها که بی محاکمه محکوم اند به مرگ،تا خونشان بشود محافظ پایه های شکسته تختِ حکومت
نمی دانم بخاطر غریبی توی وطن است که دل همه ما شکسته،یا بخاطر وطن غریبمان است که دارد ذره ذره از بین می رود جلوی چشممان
پی نوشت:چه دردی دارد این روزها زنده بودن

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

آن شب دو تایی داشتند از روبروم می آمدند و دست آقائه دور بازوی دختره گره خورده بود
بعد دختره داشت یک چیزی را با آب و تاب تعریف می کرد و لبخند می زد
گونه هاش برجسته بودند و بانمک
آرایش هم نداشت
از اینهایی بود که به طرز عجیبی بعد از هر کلمه ای که می گویند آدم دلش می خواهد ببوسدشان
بعد؛فکر کنم وسط حرفش دقیقاً؛یکهو رویش را از آقائه برگرداند سمت ویترین مغازهه
آقائه،یکجور آرامی که دختره نفهمد،پشت سرش را بوس کرد و یک نفس راحت کشید
من که از روبرو می آمدم یک لبخند گل و گشاد (به امتداد هنوز) روی صورتم نشست،ولی اگر آقائه اعتراف نکرده باشد دختره هنوز نمی داند آن شب یک کسی بوسیده اش
و فقط منم و آقائه که خبر داریم
پی نوشت: :دی

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

نشسته ای جزوه هات را ورق بزنی یک شعر گوشه اش پیدا می کنی که دستخط خودت است اما انگار اصلاً نشنیده ایش،می گیردت یکهو، می آید یک لبخند قشنگ می نشاند گوشه لبت
یا اینکه همینطور الکی الکی داری زیر و بالای گوشی ات را می گردی،بعد می بینی توی تمپلِیت سیو کرده ای"والله شهر بی تو مرا حبس می شود"
بعد تا شب هی زیر لب می گویی والله شهر بی تو مرا حبس می شود و هی الکی الکی توی دلت قند آب می شود
یا اینکه توی تاکسی چشمهات را می بندی،پایت را مثلاً روی پدال گاز فشار می دهی،بعد اگر آقائه رسید ثانیه های آخر از چراغ سبزه رد شود امروز روز توست اصلاً و تا شب وقت راه رفتنت توی خیابان هم حتی قدم هات می رقصند
اصلاً بعضی روزها الکی الکی خوبند
مثل دیروز
شکل خل و چل بازی اند،شکل خنده های بی دلیلِ الکی قشنگند
شکل هوای بلوار کشاورز و کوچه پس کوچه های نیاوران و سکوت سرخوشانه لارستان اند
پی نوشت:خداحافظ گاری کوپر هم که دست بگیری و عاشق لِنی هم اگر باشی،روزت محشر می شود (با ترجمه سروش حبیبی برای صدمین بار هم که بخوانی اش کم است)

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

آقائه چشمهای آرامی داشت
چشمهاش صاف صاف بودند،مثل یک نقطه ای که خطش کنی،بعد خطه را دو تا کنی،بعد دو تایی را باز به هم برسانی و باز نقطه شان کنی و مسیرت هم هیچ توی این خطاطیِ عجیب، کج نشود
بعد آقائه موهای آرامی داشت،موهاش تا روی گردنش بلند بود،و هیچ پیچ و تابی هم نخورده بود
آقائه ریش داشت،از آن جایی که من نشسته بودم فقط می شد گوشه ریشهاش را دید
من چشم از آینه برنمی داشتم،آقائه را دوست داشتم
خوب بود
از آن آدمهایی بود که باید سرت را روی شانه هاش می گذاشتی،هق هق می کردی و بعد بی حرفی،قصه ای،ماجرایی،نگاهش می کردی و می رفتی برای همیشه و همین!
اینها را می نویسم که یادم نرود آقائه مرد آرامی بود و چشمهای پف کرده من؛ دلش برای همه چشمهای آرام دنیا تنگ شده بود

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

من بعضی وقتها عاشق آدمهایی می شوم که کم هستند
یعنی حضورشان انگار کمتر باشد ولی همانقدری که هستند برای اینکه تو را شیفته خودشان کنند کافیست

مثلاً همین که آن زن افغانی توی تنها دو بار زندگی می کنیم می گوید:" من از شهرزاد چیزی نپرسیدم،گفتم بالاخره زندگیه دیگه بالا و پایین داره" کافیست تا من دوستش داشته باشم و یادم بماند او با همه سادگیش می داند بعضی وقتها نباید قصه آدمها را پرسید
یا همین که دیشب از توی تاکسی خیره شده ام به بیرون و می بینم آن خانومه که خیلی زینگول است وقت راه رفتن دستش را می گذارد پشت کمرِ دوستش؛ یکجوری که یعنی من حواسم به تو هست،مواظبت هستم،دارم حرفت را گوش می کنم،کافیست تا خانومه که زینگول است را دوست داشته باشم
همین که آقای راننده وقتی ازش می پرسم چقدر تا فلانجا بدهم خدمتتان می گوید:" فلانقدر دخترم"،کافیست تا من مثل یک بابا دوستش داشته باشم و دلم بخواهد وقت پیاده شدن بوسش کنم
یعنی می خواهم بگویم لازم نیست که آدم حتماً کسی را کامل بشناسد،بعضی آدمها حتی اگر یک لحظه هم باشند توی آن یک لحظه ثابت می کنند که خوبند،و همان یک لحظه برای اینکه به اندازه یک عمر دوستشان داشته باشی کافیست

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

... و به دست غم سپردی

خبر دادم که کار واجبی دارم که باید حتماً انجام دهم و دیرتر می رسم
گوشی را که قطع می کنم حوله بنفشم را گره می زنم بالای سینه ام
موهایم را می گذارم همینطور یکی یکی قطره هاشان را قل بدهند روی کمرم
دکمه ولوم را تا ته فشار می دهم،دراز می کشم کف زمین و چشم هام را می بندم و سیب گاز می زنم
باید می شد بعضی وقتها مرخصی چند روزه گرفت و از دنیا رفت