۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

که لبت حيات ما بود و نداشتی دوامی

زنگ زده بودم که قضیه دیگ شله زرد و پیرسینگ دماغ دختر عمه کوچیکه را تعریف کنم
فکر می کردم خیلی بانمک باشد که بدانی بابای دخترعمه کوچیکه چه چیزهایی می گفت و بین فامیل؛ سرِ دیگ شله زرد از آن حرفهایی می زدند که تو را از آن عصبانی های قشنگی می کرد که من دوست داشتم
زنگ زده بودم بگویم برف که آمد،آن همه سنگین،از سر ویلا تا سپهبد قرنی هی خوردم زمین و بی خیال خندیدم
زنگ زده بودم تعریف کنم هیچ انتظارش را نداشتم،در خانه را که باز کردم تا زانو رفتم توی برف
تو حوصله شنیدن نداشتی
گفتی بماند برای بعد
ماند برای هیچ وقت دیگر

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

آدم* بالاخره یکجایی از زندگیش می فهمد چه جور آدمی است
می فهمد آدمِ شب بیداری و نصف شب کتاب خواندن و پتوپیچ زیر ستاره ها ایستادن است
یا آدم بربری تازه گرفتن و سر صبح صبحانه خوردن و خیره شدن به لکه ته مانده ماهِ دیشب است
آدمها یکجایی از زندگی -شاید دیر یا شاید زود- می فهمند کجای قصه زندگی کردن ایستاده اند
می فهمند آدمِ کفشهای کتانی و شلوار لی اند یا آدم کفشهای مجلسی و شلوار پارچه ای
یکجایی از زندگی یکهو می فهمند خل اند،دیوانه تر از خانم و آقا بودن اند،وقت رد شدن از خیابان جیغ می کشند،قدم هاشان را با ریتم آهنگ توی گوششان می رقصانند،صدای جینگ و فینگ می دهند وقت حرف زدن و طول لبخندشان طول دندانهاست
لابد بالاخره آدم،بعدِ از دست دادنها،بعد مردنها،بعد عاشق شدن،بعد ناامید شدنها،یکجایی خودش را باور می کند و می فهمد چه جور آدمی است
و می فهمد قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد،زندگی کردن گویا به همه همین چیزهایی می گویند که گذشته،که هست
**
*-خیلی ها هم نمی فهمند،خیلی آدمها هستند که توی زندگیشان هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و هیچ وقت هم نمی فهمند آن سطح همواری که دارند ازش می گذرند هیچ لطفی ندارد،هر قدر هم هی به "شرایط عادی" خودشان ببالند
**-جدی