۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

نامه شماره 2 به ملت غیر منافق

من روی نیمکت درست پشت مجسمه حضرت مریم نشسته بودم
و داشتم شما را می پاییدم که از راهپیماییتان برمی گشتید
کتاب محاکمه روی پایم باز بود و هی به خودم می گفتم حواسم به کتاب است
نبود خب،چشمهام پی شما می دوید هی
نه مشت گره کرده داشتید نه بغض فروخورده
انگار رفته باشید پیک نیک
آنقدر خیالتان راحت بود که بچه هایتان را با خودتان برده بودید
آنقدر خیال سبکی از بی آزاری ما داشتید که بچه مدرسه ای هایتان را -بی اذن پدر و مادر لابد-آورده بودید راهپیمایی
آنقدر اطمینان داشتید ما بهتان حمله نمی کنیم،ما اهل کوکتل مولوتف و نارنجک نیستیم،ما حتی شما را با صدای ترقه آزار نمی دهیم که با خیال آسوده راه افتادید و هی به ما انگ منافق زدید و محکوممان کردید به مرگ
آنقدر خیالتان راحت بود که ما راه نمی افتیم پی نام و نشانتان،مغازه تان را آتش نمی زنیم،خانه تان را خراب نمی کنیم،که مثل ما نه به ماسک نیازی داشتید نه به دستمال و شال برای پوشاندن صورت هایتان
آنقدر دلتان به بی آزاری ما گرم بود که حتی نیازی به حضور گارد ویژه تان هم احساس نکردید
نگویید که اعتقاد داشتید،نگویید با تکیه بر ایمانتان راه افتاده بودید توی خیابان،محض رضای خدا حرف از چیزهایی بزنید که برای آدمهایی که شما را می شناسند باور کردنی باشد
شما اگر سنگ دست ما ببینید تا هزار فرسخی می دوید؛چه رسد که پای آتش و گلوله میان باشد
فقط وقتی رسیدید خانه هایتان،فقط به قدر یک ثانیه فکر کردید این وحشی هایِ روانیِ جانیِ حرمت شکن چرا امروز حتی یک فحش هم نثار شما نکردند؟!
بعد نوشت:این پست را هم بخوانید که خاصیت کاربردی دارد در مورد قشر شناسی،به جان خودم

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

سر من روی آرنجم بود وخوابیده بودم روی میزهای پلاستیکی سلف
همینطور الکی داشتم جزوه دیفرانسیل را ورق می زدم
دو تا شستش روی صفحه کلید موبایل تند تند جا به جا می شد
بعد همان جورِ دوست داشتنی-یکجور راست راستکیِ از ته دل-می خندید
یکجوری نگاهش کردم که یعنی چه کار می کنی؟
نکرد سرش را بالا بیاورد،همانطور مشغول گفت: ماهی بازی می کنم
دو سه دقیقه بعد؛وقتی باخت؛گوشی ش را گذاشت کنار دست من و انگار جدی جدی لباس غواصی پوشیده و رفته بوده زیر آب داشته با یک دسته ماهی بازی می کرده؛یکجور واقعاً متعجبی گفت:ماهیاش باهوشناااا
...
دیروز بعد از این همه وقت زنگ زده،( می خواهم گله کنم که یادت رفته برای عروسی دعوتم کنی ولی از مِن مِن اش می فهمم حرف دیگری هست برای گفتن)*
-رفته بودم آزمایشگاه
-اِ،آزمایشگاه واسه چی؟
-ایدز و هپاتیت و اینا
-آهاااا،فک کردم حامله ای
بعد خندید
-حامله ای؟؟
-حامله م
و بیشتر خندید
...
*:این تکه فقط جهت تنویر افکار عمومی و بخاطر تذکر آقای ویارهای پسری آبستن من باب غلط انداز بودن مطلب است

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

خانومه چاق است؛خیلی
من که می خواهم سوار شوم به زور خودش را تا آنجا که می شود می کشد سمت آن پسره که ته نشسته
در را که می بندم می گوید ببخشید دخترم
و ببخشیدش خیلی غم دارد
ببخشیدش یعنی ببخشید که انقدر چاقم
ببخشید که جایتان تنگ است
ببخشید که اگر تو بخواهی مرا برای کسی تعریف کنی اول می گویی :یک خانوم خیلی چاق
ببخشید که من مانکن نیستم،زن جذابی نیستم
ببخشیدش شبیه تمام وقتهایی است که یک "تو"یی خیره شده به یک "من"ی و یکجوری نگاه می کنی که خجالت بکشم و ته دلم بگویم ""ببخشید که از این بهتر نیستم" و بغض بگیردم

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

هی سعی می کنم که تو را کیمیا کنم/هی دستهای مسگر من درد می کند

بعدش ديگر آن آدم قبليه نيستي
يکي مي شوي غريب،غربتت هم توي خاطره هات گم است
يعني آنجايي که بايد بخندي لبخندت درد دارد
جاي آن زخم قديمي روحت گوشه لبت مي نشيند و چشم هات دودو مي زند
خنده هات تو را ياد يک وقت ديگر مي اندازد؛گريه هات روحت را سبک نمي کند
به آدمهاي بازمانده از جنگ مي ماني
جنگ يکجايي از روح تو ادامه دارد،حتي اگر توي دنياي واقعي تمام شده باشد
آدمهايي که يکجايي از زندگي چيزهاي باارزش از دست داده اند يا براي به دست آوردن چيزهاي باارزش جنگيده اند مي فهمند منظورم چيست
مي فهمند که حتي اگر برنده غائله بوده باشند،حتي اگر چرخ روزگار جلوي همتشان سر خم کرده باشد هميشه يک جايي ازقلبشان خالی است
هميشه يک بغض پنهاني توي گلويشان چنگ مي اندازد،هميشه جاي کبودي که زندگي کاشته پاي چشمشان مي ماند
اینجور که باشی طاقت ماندن نمی ماندت
بزرگترین آرزوت می شود جا گذاشتن خودت جایی و رفتن پی یک "من" تازه
یک من بی خاطره

پي نوشت:اين جنبش اگر پيروز شود که دير يا زود مي شود،ما آن آدمهاي قبل نيستيم،آن نگاه قبل را توي چشمهامان نمي شود ديد،يک زخم دسته جمعي داريم که خاطره اش را نسل بعد توي غم چشمهامان خواهد ديد

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین/بر مردمک چشم نگاری بوده ست

هميشه جمع مي شديم روي سکوي زير تخته و من سرم را مي گذاشتم روي سينه گايانه
و با صداي بلند شعر مي خواندم
شعرهايم را از مادربزرگم ياد مي گرفتم،بيشترشان هم لالايي بودند يا چيزهايي که لااقل براي من لالايي معني مي شد
مال آن وقتي بودند که سرم روی پایش بود و با موهايم بازي مي کرد و شعر خواندنش که تمام مي شد من مي خواندم
مي خواندم و مي گفت "صدات به مادرت برده،او هم که مي خواند دل آدم مي گرفت"
القصه،سرم را مي گذاشتم روي سينه گايانه و همان شعرها را مي خواندم؛ با صداي مادر و سوز مادربزرگ
مدرسه که تمام شد يادم رفت
غرق شدم توي تنظيم فلاشر،توي زاويه پاهاي بچه هايي که از دوربين مي ترسيدند،توي فوم هاي عکاسي
غرق شدم توي ترموکوپل و ناحيه اتصال سرد
از صفحه کنترل فضاپيما شنيدم و از راديوهايي که با ناودان مي سازند
بعدتر غرق شدم توي کرايه خانه و قيمت نان و نرخ برنج هاي گلستان
تا همين چند وقت پيش که سرم کنار سر سيبَت بود و بعد از مدتها براي يکي ديگر خواندم
گفت چه خوب "کوير" مي خواني
نگفتمش؛که اين من نيستم،صاحب شعر خاک شده و صاحب صدا گِل

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

نامه شماره یک به خدا

خدایا سلام
من ایلونکا هستم،صدای من را از جنوب غربی آسیا،کشور ایران،شهر تهران می شنوید
خدمت شما عرض شود که گله مندم و ترجیح دادم از آنجایی که می گویند شما همه چیز را می دانید پشت سرتان حرف نزنم و بیایم جلوی روی خودتان و در محضر چند تا شاهد گله گزاری(گذاری؟) کنم(اگر لفظش را درست یاد گرفته باشم)
خدایا اگر نمی دانید یا خودتان را به بی خیالی زدید بدانید و آگاه باشید که ایران وضعش خیلی خراب است
یعنی خرابهااا
راستش قضیه گویا تقریباً از صد سال پیش شروع شده که ما،یعنی در واقع اجداد ما فهمیده اند که چند کله احیاناً بهتر از یک کله کار می کند و اینکه یک نفر گفت هر غلطی بکنید دلیل نمی شود آدم برود همان غلط را بکند
شما اگر یک نگاه به پرونده هایتان بیندازید می بینید که مشروطه و محمدعلی شاه و رضاخان و محمدرضا شاه و خمینی اسم هایی اند که همینطور در راس گزارشهای ایران ردیف شده اند
خلاصه ما از صدو خرده ای سال پیش(بلکم بیشتر حتی) داریم می جنگیم،کتک می خوریم،عده ای از ما را می کشند و بقیه را شکنجه می دهند،یکبار وقتی پدرو مادرهایمان سی سال پیش می روند بجنگند انگ متعصبان متحجر مذهبی را می خورند و یکبار هم حالا به ما انگ بچه قرتی های بی دین و ایمان می زنند همه اش برای اینکه ما معتقدیم که چند تا کله عاقل بهتر از یک سر بی عقل می تواند مملکت را اداره کند
و همه اش برای اینکه ما می خواهیم آزاد باشیم،می خواهیم خودمان بگوییم رییس جمهورمان چه کسی باشد،می خواهیم خودمان آدم هایی که قرار است بروند برایمان کتاب بکن و نکن بنویسند را تعیین کنیم،می خواهیم خودمان تصمیم بگیریم که مسلمان های دیندار و مومن باشیم یا بچه قرتی های لامذهب (به قول اینها)،یعنی می خواهیم این دوستان که دچار سوتفاهم "با ما در یک قبر خوابیدگی" شده اند سوتفاهمشان برطرف شود و بدانند که شما فرموده اید که اجباری نیست که ما حتماً به دین اینها (که بنده به شخصه بعید می دانم آن دین مورد نظر شما باشد )ایمان بیاوریم
خلاصه اینکه این آدمها دروغ می گویند،پول نفتی را که مصدق همه زندگی اش را پای ملی کردن آن گذاشت و بعد از آن نسخه اش پیچیده شد به فنا می دهند و هفتاد و خرده ای میلیون آدم دستشان به این "ثروت ملی" شان نمی رسد
خدایا،اینجا تولید کننده ها ورشکسته شده اند،چون ما بوگیر کفشمان هم جدیداً ساخته دست برادران زحمتکش چینی است،آنهایی هم که پیش تولید کننده ها کار می کردند کار ندارند طبعاً
اینجا کارمندها کار نمی کنند،چون توی اداره ها کاری برای انجام دادن ندارند یا اگر هم دارند آنقدر خودشان گرفتاری دارند که حوصله انجام کارهای مردم را ندارند
اینجا موقع استخدام توی اداره ها از شما نمی پرسند چه کاری بلدید از شما می پرسند اول کدام پای مبارک را توی توالت می گذارید
اینجا دروغ گفتن ساده ترین کاری است که آقایان باصطلاح حاکم انجام می دهند،اینجا یک رسانه ملی برای مردم درست کرده اند که شعور مردم را به سخره می گیرد
اینجا همه غمگینند،همه دلشان شکسته خدایا،همه گرفتارتر از آنند که عاشق باشند،خوشحال باشند،دوست باشند،با هم بازی کنند
اینجا همه گرفتار یک عده آدمی اند که می گویند از شما مجوز گرفته اند که کلی بلا سر ما بیاورند
اینجا ما فرق عزا و عروسی را نمی دانیم چون توی تلویزیونشان می
گویند شما خواستید ما همیشه غصه بخوریم
خدایا، ما هم داریم زیادی غصه می خوریم و محتاج اینیم که شما به اینها بفهمانید ما دوستشان نداریم و من مطمئنم شما هم آدمهایی را که دارند تمام جوانی ما را به گ-ا می دهند دوست ندارید
لطفاً یک کاری که خودتان بلدید و می دانید حال اینها را می گیرد انجام دهید

موتوشکرم

ایلونکا

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

.

خانومه نشسته بود روبروم روی صندلی اتوبوس
پلکهاش باد کرده بود
هی سعی می کرد اشکهاش نیاد
دو سه بار زیر چشمی منو نگاه کرد و لبخند زد
یه جوری که انگار احتیاج داشت یکی پاشه بره دستش رو بذاره روی دستاش و باهاش گریه کنه
من باهاش گریه کردم،ولی نرفتم دستم رو بذارم رو دستش،نرفتم بهش بگم آروم باش
بدیش اینه که همه فقط می تونن واسه درد خودشون گریه کنن

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

هر کجا رفتی پس از من*...





















مریض شدم و باید این را به یکی می گفتم که بیاید دست بگذارد روی پیشانی تبدارم و برایم سوپ درست کند
نگرانم باشد و اصرار کند بروم دکتر و من ناز کنم
باید به کسی می گفتم مریضم که بیاید پنج دقیقه یکبار در را باز کند و اشک گوشه چشمهایم را که ببیند با بغض بخندد و بگوید "دخترِ گنده خجالت بکش"
باید یکی می بود که سرم را توی آغوشش بگیرد و من زار بزنم و بپرسم چرا اینطور شده همه دنیا؟
باید کسی می بود که نگران دل غمدار و مچهای لاغر و دستهای سردم باشد
باید کسی می بود که صبحها بفهمد چشمهایم ورم کرده و سر تکان بدهد که یعنی "ببین چه به روز خودت آوردی"
باید کسی می بود که دست بگذارد روی شانه م و با نگاهش بخواهد زن باشم
مثل همه زنهای واقعی
که کوه اند،کوه صبر،کوه غم،کوه امید،و کوه انتظار

پی نوشت:تنها زندگی کردن کار هر کسی نیست،کار من هم نیست اما
*:عنوان مال آهنگ دریا دادور است

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه



رفتم کنارش؛بین فاصله دیوار و میز نشستم
حواسش به درایو اف بود و داشت عکسها را جابجا می کرد
گفتم: یه فیلم بذار
گفت: یه فیلم بده بذارم
گفتم: خودت یه چی بذار خب
از درایو اف آمد بیرون و رفت توی درایو ای و شروع کرد به مرتب کردن آهنگها
من همینطوری فقط خیره شدم به مرتب کردنش
بعد قبل از اینکه بیشتر عصبانی ام کند رفتم کنج اتاق و کتاب خواندم
یعنی حتی یکجوری هم بلند نشدم که بفهمد ناراحت شدم

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

فریاد رسی می آید؟!

خوب نمی شد وقتی آقای تازه از خارج برگشته آنطور زل زد به چشمهایم که یعنی چت شده وقتی ما نبودیم؟یا وقتی خانم قدبلند دست گذاشت روی شانه ام،یا وقتی چشمهای خانم سرخوش پر اشک شد و پرسید به خاطر "فلانی"ست و من زدم زیر گریه و گفت " پس به خاطر اونه" یا وقتی خانم زیبا صبر کرد بزنیم بیرون از دفتر و پرسید چت شده بود تو؟من برگردم بگویم دردم چیست
به خاطر اسم "فلانی" نبود که بغضم ترکید
به خاطر هیچ چیز و هیچ کس دیگری هم نبود
فقط به خاطر این بود که دیگر نمی دانم به چه چیزی اعتقاد دارم!
نمی شود زل زد توی چشمهای مردم و گفت من دیگر وقت نشستن توی پشت بام با کسی حرف نمی زنم
خب نمی شود سر گذاشت روی شانه کسی و زد زیر گریه و پرسید نکند واقعاً نباشد؟نکند این همه وقت که من هر چه شد سپردمش به یک "او" یی که بهش اعتقاد داشتم،دوستش داشتم،بدتر از همه بهش اعتماد داشتم به هیچ وابسته بودم؟
نمی شود در برابر چراهای خودم حتی بگویم من نمی دانم "او" یی هست اصلاً؟!!!!
من نمی توانم باور کنم همه غصه هایم،همه وقتهایی که نشستم زیر دوش و اشکهایم رفت توی چاه،همه وقتهایی که رفتم پشت بام و خواستم بغلم کند،نمی توانم همه وقتهایی که از آدمها بریدم و خیالم جمع بود که یکی هست را به کشک بگیرم
نمی توانم باور کنم همه آن سفر کرده ها که صد قافله دل همرهشان بوده را همه آدمها به یک هیچ سپرده اند!به یک "خدا" که نیست،به یک "خدا" که خیالش دوست داشتنی بود
من نمی توانم باور کنم که "خدا" نیست،و نمی توانم باور کنم که هست
معجزه کجاست؟که بیاید مرا از این وضع نجات دهد

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

نمی دانم خبر دارید یا نه! که ما خیلی متمولیم
دقیقاً به همین دلیل شب تولد خانم "دانای کل" رفتیم یکی از این رستورانهایی که پنجاه نوع قاشق و چنگال دارند و ته لیوانهای نوشابه شان کلی میوه هست که آدم اصلاً دلش نمی آید نوشابه اش را کوفت کند
چند آقای مودب هم کنار میز آدم به هوای باز کردن در نوشابه و گذاشتن سالاد در دهانتان و ماساژ و حرفهای محبت آمیز (که آدم را دچار توهم خود مهم بینی می کرد) حضور داشتند تا میزان آبرو ریزی آدم بیشتر از آنچه که باید بشود
من آدم آبروبری هستم،خودم هم این را خوب می دانم،چون نمی دانستم هر کدام از آن قاشق و کارد و چنگالها اصلاً به چه دردی می خورند!من همین دو تای خودمان را هم به زور بلدم دستم بگیرم و مثل نئاندرتال ها ترجیح می دهم غذا را با دست نوش جان کنم و انتهایش انگشتهایم را هم بلیسم
نهایت سعی ام را کردم که یک غذایی که تلفظ چندان سختی ندارد انتخاب کنم:( ترکیبی بود از پیراشکی پیتزاهای هفت حوض با یک لایه نان بربری،که به قول خدابیامرز مادربزرگم به لعنت خدا هم نمی ارزید)
من هی سعی می کردم از روی بغل دستیها بفهمم الان باید چه کاردی استفاده کرد،نمی شد خب،همه کاردها هی می افتادند زمین،قاشقها پرت می شدند توی بغل مردم،غذائه از زیر چنگال در می رفت،مصیبتی بود
غذا هم که نبود،بگو سنگ لامصب
مزه خاگینه بیشتر می داد تا پیتزا
کلی پیاده شدیم،غذای من را هم تقریباً دست نخورده گذاشتند توی جعبه دادند دستم برای فردا نهار
حالا می گویم اصلاً چه کاری است،خب چرا مردم این همه خودشان را آزار می دهند؟
چرا وقتی هیچ کداممان مال این حرفها نیستیم،وقتی هنوز همه توی خانه زیر شلواری گشاد می پوشیم و روی توالتهای قدیمی راحت تر جیش می کنیم،وقتی هیچ کداممان دستمال گردن نداریم و آبگوشت را به هر نوع پیتزا ترجیح می دهیم،نقش آدمهای مضحک را بازی می کنیم و هی منتظریم یک بخت برگشته ای مثل من بخواهد همانطور که همه جا هست باشد تا نیشخند بزنیم که هه،می بینی؟
و همین چیزها که احتمالاً باید با کلمات بورژوازی و سنت و مدرنیته و اینها هی جامعه شناختی اش کرد که من بلد نیستم
...
امیدوارم خیلی تابلو نباشد که ناراحتم،به شدت نگرانم و امیدوارم متوجه نشده باشید که به طرز فجیعی به هم ریخته ام
...
تولد خانم دانای کل یک ماه پیش بود،الان تازه یادم افتاده غر بزنم

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

خط بر مدار انحرافی پوچ پیوسته است

بچه هه دسته کالسکه خالی را گرفته بود و می دوید
مادرش هم چند قدم عقبتر با دو تا خانوم دیگر،بچه به بغل داشت راه می آمد و چشمهایش اصلاً پی پسره نبود
چند قدم بعد یک خانم چادری یکجور با خجالت ولی لذت بخشی آیس پکش را مثل من که فقط بلدم دو دسته خوراکی ها را بگیرم؛ محکم گرفته بود و زیر چشمی همه را نگاه می کرد و نی اش را می مکید
می شد فهمید از آن وقتهایی است که دلش خواسته تنهایی خیابان گردی کند و هوس آیس پک به سرش زده،اصلاً هم کیف پولش را نگاه نکرده که ببیند چقدر از حقوقش برای خرج های ضروری و این آت و آشغال ها می ماند،یکسره رفته و گفته آیس شکلاتی می خواهد،احتمالاً اشتباه هم گفته
بعد هم آیس پکش را برداشته و یکطرف چادرش را با یک دست روی سرش جلو کشیده،و از آنجایی که احتمالاً از آن دسته آدم هایی است که نگران نگاه کردن دیگرانند،یک به ت..مم هم اضافه کرده و از مغازه آمده بیرون و یکطور بی خیال لذت بخشی شروع کرده به خوردن
جلوی آرایشگاه که رسیدم پسره پاهایش را مثل هفت چسبانده بود به هم و می خواست آن مارمولکه که از جلوش دوید را بگیرد،من همینطور خیره شدم و خواستم بگویم بدهد من شکم مارمولکه را بوس کنم،ولی نگفتم،خب نمی شود همینطور یکهو وسط خیابان رفت و به پسر مردم گفت آقا می شود مارمولکتان را بدهید،من هوس کرده ام شکمش را ببوسم
پسره هم نکرد لااقل بپرسد هوس کرده ام مامولکش را ببوسم یا نه؟!
رسیدم،برق راهرو را روشن کردم،سلانه سلانه پله ها را آمدم بالا،کیف و موبایلم را پرت کردم روی جاکفشی و ایستادم جلوی آینه
تازه یاد گرفته ام موقع گریه کردن اگر پلک نزنم زیر چشمهایم سیاه نمی شود

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم

آدم بعضی وقتها دلش می خواهد با زبان یکی دیگر حرف بزند
نوع نوشتنش را مثل او کند،نوع حرف زدنش را
بعضی وقتها یک وبلاگ می خوانی،دلت می خواهد مطلبش را تو نوشته بودی،بعضی وقتها یک حرفی می شنوی،ته دلت می گویی "لعنتی این دیالوگ من بوده"
آدم بعضی وقتها دلش می خواهد جای دیگری ها باشد
مثلاً وقتهایی که می رود یکطوری غریب روی نیمکت یک پارک می نشیند و خیره می شود به نیمکتی دیگر که دو سال قبل رویش نشسته بود با یکی دیگر
اینطور وقتها دلش می خواهد جای یکی باشد که حالا با آن آدم قبلیه روی نیمکتها می نشیند
آدم بعضی وقتها هی دلش،دستش،از چیزی که هست فرار می کند
فقط دل نیست که تنگ می شود،دست آدم هم گاهی دلتنگ می شود،پایش هم دلتنگ می شود،چشمهایش هم دلتنگ می شود
می خواهم بگویم آدم اینطور موجود عجیبی است
موجود عجیبی است که ندانسته راه می افتد کوچه های شهری که شاید غریب نباشد ولی آشنا هم نیست، راه می رود به هوای اینکه نزدیک کسی باشد که حتی نمی داند خانه اش کدام یکی از آن خانه هاست
آدمیزاد اینطور موجودی است.."به ارتفاع ابدیت" تنها

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

بچه رزماری

دست افشان و پاکوبان و سراندازان بابت اینکه یک ساعت زودتر از سر کار آمدم،از تاکسی پیاده شدم و رسیدم به میوه فروشی سر کوچه که دو تا آقای بانصاف خوش اخلاق دارد که یکیشان شبیه بابای آدم است و همیشه لبخندهای قشنگ می زند و آن یکی با آن صورت کشیده اش هی از آدم سوالهای خاله زنکی می پرسد
توی حال و هوای خودم بودم و یک آهنگ دیریم دام هم توی گوشم می خواند
کنار در منتظر ایستادم که خانومه با بچه اش از در رد شوند
در همان اثنا که خانومه داشت جلو میرفت و من آمدم خودم را توی چارچوب جا بدهم یکهو دیدم دستی که کاملاً می شد فهمید کوچک است و ظریف و اینها مانتوی بنده را مورد نوازش قرار داد
قیافه ام شبیه علامت سوال شده بود،از این علامتها که 40 تا تعجب هم جلویش می گذارند
برگشتم بچه هه را نگاه کنم که دیدم با لبخند<<از آن لبخندهایی که آقایان اینکاره به آدم می زنند >>بهم خیره شده
نمی دانستم الان دقیقاً چه احساسی دارم،یک حالتی بود از گیجی و خماری و گریه و بهت و علامت سوال
دختربچه بود،پنج شش ساله و هر قدر هم به کله ام اصرار کنم محال است قبول کند او را حتی هفت ساله به خاطر بیاورد
دختر بچه بود و بدجور چشمهایش دل آدم را می ترساند!

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

جاي تو روي پيكر من درد ميكند


همان اول هم که نشستم روی این صندلی خبر داشتم بلند شوم احتمالاً پایم می گیرد به کفشهایی که از سر ذوق خریدنشان هی می پوشم و جلوی اینه می ایستم و پاهایم را از زوایای مختلف بررسی می کنم
کفشهایم را که دراوردم نشستم به خواندن شعرهای نجمه زارع که قشنگند
دیشب نصف شب که از صدای ویبره موبایل بیدار شدم دیدم رسیده بوده به نیمه های ترک یک و من نمی دانم از کجایش خوابم برده
بود
من همیشه از دومی گوش می کنم
که شاملو با آن صدای خش دارش توی گوشم دم بدهد "سبز تویی که سبز می خواهمت"
و وسط های ترک که رسید با حزن بخواند "دریغا عشق که شد و باز نیامد"
صبح که بیدار شدم از همانجایی که میانه ترک یک ایستاده بود گوش کردم
هی شاملو از مرگ دم زد
و من هی فکر کردم به یک گودال به عمق یک و نیم متر
ترسیدم،زیاد ترسیدم،بعد دیدم ترس ندارد که،می گذرد خب
بدتر از همه شبهایی نیست که گذشته
یک شبی مثل همه شبهایی که رفته
مثل آن شبی که تا صبح یاسین خواندم که بهوش بیاید و آمد
ولی طاقت نیاورد
رفت
حالا که به بعدش فکر می کنم،آن وقتها را یکجورهایی مثل این فیلمهایی که یک نفر وسط برف گیر می کند و گرگها دوره اش کردند
یادم می آید
صدای نفس های بریده خودم را می شنوم که بغض می شود از ترس و نگاه گنگم که پی راه فرار می گردم
انگشتهای یخ زده پا و خستگی
یاسین تمام نمی شد
هر قدر می خواندم به نیمه که می رسیدم باز می آمدم از اول رختخوابها را پهن کرده بودند
پرسید"تمام نشد؟هفتاد آیه که بیشتر نیست"
نگفتم گمش می کنم آیه را
گفتم :دو بار خواندم،چند بار خواندم
دلم گریه می خواست،ولی با همه بچگیم فهمیدم وقتش نیست
رفتم لحاف را کشیدم سرم و با خیال خرماهایی که پیش پیش گذاشته بودند توی فریزر،خوابم برد
سکندری خوردم و کفشهایم را دستم گرفتم که بگذارم توی جاکفشی
مست باشم انگار، باز همین دو قدم راه را دست گرفته به دیوار قدم برداشتم
زیر لب گفتم: بر نمی گردم،شرط نبند روی خوب بودنم،فرشته هم اگر بودم با آن همه بلایی که سرم آمد دوباره سراغت را نمی گرفتم
در یخچال را باز می کنم و غذای یخ زده را می کشم بیرون
یک هفته ای هست درست غذا نخورده ام
یک انگشت به این،یک ناخنک به آن یکی
همه خوراکم شده چای و پنیر افطار و اشکهایی که از سر بی خوابی دم سحر می ریزم
سحر که نه،بعد از نماز صبحی که از سر معامله با خدا عهد کرده ام بخوانم
گفتم می خوانم،روزه هم که مثل هر سال خب می گیرم،دروغم را هم کم می کنم،غیبت هم به روی چشم،حتی المقدور بی خیال می
شوم،فقط دست از سر من بردار
چیز زیادی هم البته نمی خواهم
همینقدر که هی امیدم را ناامید نکنی بس است
قبول کرد یا نه بی خبرم
حرفم را زدم و در را بستم
بعید می دانم حرفی مانده باشد بعد از این بیست و یکسال بزنیم با هم
هر جا حرفی بود او با سیلی های یکهویی که مرا از زندگی پراند بیدار کرد،من هم رفتم توی حمام گریه کردم و گلایه
یادم نمی آید جور دیگری با هم اختلاط کرده باشیم
چند باری سیلی که زد داد کشیدم
ولی نه ککش گزید نه قبول کرد بار زندگی را از روی دوش من بردارد
بی خیال شد
درست مثل حالا
کباب یخ زده را که خوردم برگشتم
گفتم بیایم برایت نامه بنویسم
بنویسم ملالی نیست جز دوری شما که کور شوم اگر دروغ بگویم
هر چه هست و پیش آمده از دوری شماست
وگرنه من که اینطور نبودم
یادت بیاید همیشه می خندیدم
همیشه هم یادم می رفت که کسی دروغ گفته،دعوا کرده،نیش زده و با خودش فکر کرده لابد اینجور دلش خنک می شود و من را رام
می کند
یادت بیاید همیشه خوشحال بودم
همه مشکل از وقتی شروع شد که تو نیامدی
گفتی بالاخره یک روز که باید بروم
گفتم برو به سلامت
نامردی بود اگر پایت را می بستم،می خواستم هم نمی توانستم
پای پرنده های خانگی را هم نمی شود بست
چه رسد به تو که مرغ وحشی بودی که به قول خودت برای دلت پای طناب دار فاتحه خوانده بودی
والسلام

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه


پیشنهاد خوبی بود
پرسید!من هم روی هوا گرفتمش!!
نمی دانم چرا پیشتر از اینها خودم نفهمیده بودم چقدر شبیه دخترک کولی ام
"هوا" را،<<همان وبلاگ به زعم خودش دوست داشتنی را>> بستم و آمدم شدم ایلونکا
منتها فرق من و ایلونکا این است که ایلونکا خیلی حرف نمی زند،ولی من حرف برای نوشتن زیاد دارم

ولی هر دوی ما از بادبادک هوا کردن می ترسیم و شاید "به همین دلیل ساده است" که هیچ وقت پرواز نکرده ایم