۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

عادت کرده م این دوشبی که با قطار رفت و آمد می کنم را توی راهرو(به شرط خلوتی) بایستم و سرم را بگیرم بیرون پنجره و باد بیاید و موهام توی هوا تاب بخورند و ...می دانید دیگر
یعنی کل دلخوشیم برای این همه رفتن و آمدن شده همین
بعد دیشب در کوپه بغلی باز شد و تو* خیال کردی من همان رقاصه فیلم های فارسی ام که ایستادم آنجا تا بشنوم که فلان ام و بیسار
من فقط دلم باد می خواهد و موهای آزاد و خنده های بلند
من همین دلخوشی های کوچکی که تو داری را هم ندارم
*:سوتفاهم نشود،منظورم از تو یک حکم کلی نیست،"تو" برایم همان شش نفر کوپه کناری اند و بس

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

قصه همیشه از دل شب آغاز می شده ست

من دوست داشتم قصه را،حتی اگر اینطور نیست،اینجور تصور کنمش
دوست داشتم دختره،همین کوپه های کنار من،همین واگنهای بغل با یک روسری سورمه ای و گلهای صورتی سرش را تکیه داده باشد به پنجره
با یک "بغض بی قرار"
قلبش درد کند
نفسش بند بیاید
دلم می خواست قصه از دلتنگی آغاز شده باشد
گفتند جا نبوده برای اینکه آقائه با ما سوار شود،بیاید تهران؛ در عوض روی ریل قطار دراز کشیده پیِ چاره ای
من ولی دلم می خواست یک دختر ببینم که مثل برق بین واگنها می دود بلکه یک در باز پیدا کند،برود پیش آقائه،خبر از ماندنش بدهد،بعد یک دست دور کمر و دو تا چشم گریان از کنار قطار،یواش یواش بگذرند

پی نوشت:رفتنت/آنقدرها که فکر ميکني/فاجعه نيست/من مثل بيدهاي مجنون ايستاده ميميرم*
*:نزار قبانی و بنده از توی گودر دزدیدمش

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

خودِ من هم یک روز آدم محکمی بودم
از این آدمهای تکیه گاه
از این آدمها که دلشان برای غم یکی دیگر بیشتر می تپد
از اینها که هر وقت بخواهی هستند
بعد نمی دانم کجای زندگی ام بود که یک روز نگاه کردم دیدم نیستم دیگر
این تکه از وجودم که سنگ صبور بوده؛ آب شده
نمی دانم کی شد که دلم طاقت نیاورد!با یک آهنگ غصه دار بغضم ترکید
مهربانیم خوددار شد
نه که خوددار شده باشد مهربانیم،دلم طاقت نداشت
می فهمید؟!بریده بودم از درد کشیدن
آدمِ صبر کردن نبودم بیشتر از این
حالا هی- به یک تنه کوچک حتی- می افتم زمین وشانه هام می لرزند و انقدر روی زمین می مانم تا یک دستی بیاید بلندم کند یا خودم به زور یک دستی پیدا کنم که با کمکش بلند شوم
همه اینها را برای این می نویسم که بگویم بابت همه همه سنگ صبوری های حالایِ آدمهای دیگری که آزارشان می دهم چقدر ممنونم
چقدر "مرسی ام" به قول آقای آبستن که این همه تنهام نمی گذارند توی روزهایی که شکسته م
پی نوشت:همین چند لحظه پیش داشتم به این یکی آقا هم می گفتم اینکه من بیایم این پست را بنویسم دلیل نمی شود که دیگر سر شماها غر نزنم و سیستم کنونی را تغییر بدهم،توقع همچو چیزی نداشته باشید :دی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

امروز اون پسر خوش قیافه ای که با من از اتوبوس پیاده شد،خیلی قبل از اینکه برسیم سر کوچه ای که می خواست بپیچه توش؛دست کرد تو کیفش و کلیداشو در آورد
آدمایی که اینهمه قبل از رسیدن کلیدشونو در میارن،یا مطمئنن هیشکی پیششون نیست،یا مطمئنن اونی که پیششونه منتظرشون نیست
پی نوشت:این روزها سراسر من درد می کند