۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

برگشته بودند یکجور سرزنش آمیزی می پرسیدند که اینکه بلاگر را فیلتر کرده باشند هم شد غصه؟
اینکه سایت ها و وبلاگها را می بندند هم شد غم؟
بعد یکجور عاقل اندر سفیه نگاهم می کردند
و من دوست نداشتم احمق به نظر برسم
نمی شود که آدم برای آدمهایی که دوست دارند دغدغه های بزرگ داشته باشند از دلخوشی های کوچک حرف بزند همینطوری
این شد که نگفتم برایشان که یکجایی وسط دعواهای زن و شوهری توی کاغذ بی خط رویا به جهان می گوید:"دلم به این خوشه که این فکر منه،خط منه"
بعد حالا من هی توضیح بدهم که نوشتن "زندگی کردن" بود برای رویا رویایی
خارج از دغدغه کیف خریدن شنگول و لباس نداشتن منگول و پول قبض آب و برق و تلفن بود
یا نمی توانستم بایستم برایشان توضیح بدهم که کتاب زندگی من است،چای تلخ نیمه شب،اینکه برهنه از حمام بیایم و زیر باران بهار بایستم به خیالبافی و شانه هام توی آغوش خودم باشد
اینها زندگی کردن منند
این آدمها باور نمی کنند،نه که نخواهند،نمی توانند
هم سن منند،هم نسل منند،هم باور نیستند اما،همدل نیستند لامصبها
این شد که برگشتم الکی گفتم که غم نان دارم،می نویسم که کار پیدا کنم
خیالشان که از آدم بزرگ بودنم راحت شد برگشتند سر لمباندن* شام نیمه کاره شان
*:این یعنی خیلی عصبانیم،یعنی صحنه شام خوردن بعد از آن سر تکان دادن کذاییشان خیلی در ذهنم اغراق آمیز تجسم می شود،یعنی اَه
پی نوشت:اگر زبانم لال بلاگر را یکجوری تخته کردند که نشد دیگر اینجا نوشت به حول و قوه الهی با همین آدرس به ورد پرس نقل مکان خواهیم کرد

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

"یه امامزاده قاسم هست،خیلی حاجت دهنده ست
شوهر من می گه اونوقتی که باباش زنده بود فکش زیاد در می رفت،می رفت می خوابید توی امامزاده قاسم صبح که بیدار می شد خوب شده بود
یه بار همون پدر شوهرم برمی داره داداشش رو می بره اونجا داداشش هی اصرار می کنه شب جمعه باید بیایم اینجا حاجت بده
خلاصه می خوابن اونجا،نصف شب آقا می یاد به خواب پدر شوهرم می گه پاشو این سگ رو از خونه من ببر بیرون
الان دختر و داماد من که از تهران می یان اینجا از ترس اول می رن پابوس امامزاده قاسم"
اینها را خانومه که روی تخت دوم قطار خوابیده بود تعریف می کرد

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

جعبه جعبه استخون و غم پرچمای بی باد/کودکی نسل ما رو به قرنطینه فرستاد

اين از آن دسته پستهايي است که به قول آقايی بهش مي گويند چ.س ناله
اينکه آدم بيايد دردهايش را اينطور رک و راست بنويسد شايد جرات زيادي بخواهد و من آدم شجاعيم لابد
حال من خوب نيست و همه اين حال خوب نبودنم شايد براي اين است که دارم آهنگي که رضا يزداني آخر طهران.تهران خوانده را گوش مي دهم و
وقتي توي سينما هم گوش مي کردم آنقدر گريه کردم که سردرد بگيرم و شانه هام توي سالن تاريک سينما به لرزه بيفتند
هر چه هست اين آهنگ آدم را ياد خيلي چيزها مي اندازد
.
حالم خوب نيست چون آهنگه من را ياد مدرسه راهنماييم انداخته،ياد مدرسه اي که نامه مي داد والدين بچه ها بيايند براي جلسه و توي جلسه به مادرها مي گفت بايد وقتي بچه هايتان حمام مي روند به آنها سر بزنيد يا بگوييد در را برايتان باز بگذاريند
ياد از بين رفتن خيلي حرمتها افتاده ام
ياد اينکه ژل مو چيز بدي بود،اينترنت مکاني بود براي قرار دادن سرهاي بريده
ياد ناظم سال اول دبيرستان که من را به جرم داشتن موهاي کوتاه مواخذه مي کرد
ياد اينکه مجله و کتاب خريدنم قرتي بازي بود
ياد اينکه خانواده سنتي ام محصول همين جامعه تنگ نظري بود که عقيده شخصي داشتنم را تحمل نمي کرد
ياد اينکه هنوز اين ديد سنتي اجازه خيلي چيزها را از من گرفته که حقم است راجع بهشان تصميم بگيرم
.
حالم خوش نيست و همه اين ناخوشي ام مال اين آهنگ لعنتي است
مال اين است که هيچ صفحه اي توي اينترنت باز نمي شود
مال اين است که دوباره يک عده به خودشان اجازه داده اند برايم بگويند که فلان چيز خوب است و فلان چيز بد
مال اين است که في-ل-تر شکنم کار نمي کند به خاطر دايال آپ بودن لابد
و اي دي اس ال نمي شود بگيرم چون خط آزاد ندارد توي اين منطقه
حالم خوش نيست و همه ناخوشي ام ازين است که اگر کسي بپرسد چرا گريه مي کني و من بگويم به خاطر اينکه اينترنتم دايال آپ است لابد مي خندد بهم
آن "کسي" نمي داند که توي اين مملکت به غير از اينترنت هيچ دنياي "بهتر"ي وجود ندارد،هرچند اين دنيا مجازي باشد
.
حالم خوش نيست و همه اش به خاطر اين است که از ديشب تا حالا يادم افتاده که يک زنم و چقدر زن بودن درد دارد
يادم افتاده که سيزده ساله بوده ام،چيزي از زنانگي حتي نمي دانستم چه رسد به رابطه هاي دو نفره،که يک آقايي توي کوچه باريکي که به مدرسه مي خورد نشانم مي دهد که چه فرقي با من دارد
و من جرات نمي کنم تا براي کسي بگويم براي چه يک هفته تمام گريه کردم
هيچ کس نبود آن وقت که بشود بهش گفت
حالم خوش نيست
يادم افتاده چقدر ترسيدم آن وقت که کله آقاي همسايه را پشت پنجره ديدم،ترسيده ام از اينکه دستم را راننده تاکسي گرفته بود و ول نمي کرد
بدم مي آيد از اين همه نگاه هاي حریص توي خيابان و مغازه و ...
.
حالم خوش نيست و همه اش به خاطر اين است که چند شب پيش که توي ترمينال نشسته بودم منتطرِ اتوبوسي که بَرَم گرداند به تهرانِ گندِ دوست داشتني دلشوره داشتم،تنم مي لرزيد،بغض کرده بودم
و اصلاً نمي دانستم که چرا اينطور شدم يکدفعه
بعد که به خودم آمدم ديدم مال صداي موتورهايي است که دارند چرخ مي زنند،از آن وقتي که چماق به دستها با موتور دنبالم افتادند و تا جايي که دستشان مي رسيد کتکم زدند از صداي موتور مي ترسم
.
ناخوشم و همه ناخوشي ام شايد مال اين است که نصف شبها صداي هق هق از خواب پريدنم توي تنهايي اين خانه مي يپچد و کسي نيست کز کنم کنج آغوشش، چون خيلي از آنها که دوست داشته ام خوابيده اند کنج سينه قبرستان
و آنهايي که مانده اند را بريده ام ازشان
و لابد به خاطر آبروداري نمي شود که آدم بيايد بنويسد دردش چيست که چند سال است کز کرده کنج تنهايي خانه اش و جاي زخم زبان آدمهايي که يک روز عزيزش بوده اند روي ذهنش مانده و مي سوزد
حالم خوش نيست و همه اش بخاطر اين آهنگ لعنتي است
پی نوشت:لینک دانلود آهنگ را هم خواستم بگذارم که دیدم مال آن کسی است که آپلودش کرده،شاید نخواهد خب!