۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

"یه امامزاده قاسم هست،خیلی حاجت دهنده ست
شوهر من می گه اونوقتی که باباش زنده بود فکش زیاد در می رفت،می رفت می خوابید توی امامزاده قاسم صبح که بیدار می شد خوب شده بود
یه بار همون پدر شوهرم برمی داره داداشش رو می بره اونجا داداشش هی اصرار می کنه شب جمعه باید بیایم اینجا حاجت بده
خلاصه می خوابن اونجا،نصف شب آقا می یاد به خواب پدر شوهرم می گه پاشو این سگ رو از خونه من ببر بیرون
الان دختر و داماد من که از تهران می یان اینجا از ترس اول می رن پابوس امامزاده قاسم"
اینها را خانومه که روی تخت دوم قطار خوابیده بود تعریف می کرد

هیچ نظری موجود نیست: