۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

خط بر مدار انحرافی پوچ پیوسته است

بچه هه دسته کالسکه خالی را گرفته بود و می دوید
مادرش هم چند قدم عقبتر با دو تا خانوم دیگر،بچه به بغل داشت راه می آمد و چشمهایش اصلاً پی پسره نبود
چند قدم بعد یک خانم چادری یکجور با خجالت ولی لذت بخشی آیس پکش را مثل من که فقط بلدم دو دسته خوراکی ها را بگیرم؛ محکم گرفته بود و زیر چشمی همه را نگاه می کرد و نی اش را می مکید
می شد فهمید از آن وقتهایی است که دلش خواسته تنهایی خیابان گردی کند و هوس آیس پک به سرش زده،اصلاً هم کیف پولش را نگاه نکرده که ببیند چقدر از حقوقش برای خرج های ضروری و این آت و آشغال ها می ماند،یکسره رفته و گفته آیس شکلاتی می خواهد،احتمالاً اشتباه هم گفته
بعد هم آیس پکش را برداشته و یکطرف چادرش را با یک دست روی سرش جلو کشیده،و از آنجایی که احتمالاً از آن دسته آدم هایی است که نگران نگاه کردن دیگرانند،یک به ت..مم هم اضافه کرده و از مغازه آمده بیرون و یکطور بی خیال لذت بخشی شروع کرده به خوردن
جلوی آرایشگاه که رسیدم پسره پاهایش را مثل هفت چسبانده بود به هم و می خواست آن مارمولکه که از جلوش دوید را بگیرد،من همینطور خیره شدم و خواستم بگویم بدهد من شکم مارمولکه را بوس کنم،ولی نگفتم،خب نمی شود همینطور یکهو وسط خیابان رفت و به پسر مردم گفت آقا می شود مارمولکتان را بدهید،من هوس کرده ام شکمش را ببوسم
پسره هم نکرد لااقل بپرسد هوس کرده ام مامولکش را ببوسم یا نه؟!
رسیدم،برق راهرو را روشن کردم،سلانه سلانه پله ها را آمدم بالا،کیف و موبایلم را پرت کردم روی جاکفشی و ایستادم جلوی آینه
تازه یاد گرفته ام موقع گریه کردن اگر پلک نزنم زیر چشمهایم سیاه نمی شود

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم

آدم بعضی وقتها دلش می خواهد با زبان یکی دیگر حرف بزند
نوع نوشتنش را مثل او کند،نوع حرف زدنش را
بعضی وقتها یک وبلاگ می خوانی،دلت می خواهد مطلبش را تو نوشته بودی،بعضی وقتها یک حرفی می شنوی،ته دلت می گویی "لعنتی این دیالوگ من بوده"
آدم بعضی وقتها دلش می خواهد جای دیگری ها باشد
مثلاً وقتهایی که می رود یکطوری غریب روی نیمکت یک پارک می نشیند و خیره می شود به نیمکتی دیگر که دو سال قبل رویش نشسته بود با یکی دیگر
اینطور وقتها دلش می خواهد جای یکی باشد که حالا با آن آدم قبلیه روی نیمکتها می نشیند
آدم بعضی وقتها هی دلش،دستش،از چیزی که هست فرار می کند
فقط دل نیست که تنگ می شود،دست آدم هم گاهی دلتنگ می شود،پایش هم دلتنگ می شود،چشمهایش هم دلتنگ می شود
می خواهم بگویم آدم اینطور موجود عجیبی است
موجود عجیبی است که ندانسته راه می افتد کوچه های شهری که شاید غریب نباشد ولی آشنا هم نیست، راه می رود به هوای اینکه نزدیک کسی باشد که حتی نمی داند خانه اش کدام یکی از آن خانه هاست
آدمیزاد اینطور موجودی است.."به ارتفاع ابدیت" تنها

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

بچه رزماری

دست افشان و پاکوبان و سراندازان بابت اینکه یک ساعت زودتر از سر کار آمدم،از تاکسی پیاده شدم و رسیدم به میوه فروشی سر کوچه که دو تا آقای بانصاف خوش اخلاق دارد که یکیشان شبیه بابای آدم است و همیشه لبخندهای قشنگ می زند و آن یکی با آن صورت کشیده اش هی از آدم سوالهای خاله زنکی می پرسد
توی حال و هوای خودم بودم و یک آهنگ دیریم دام هم توی گوشم می خواند
کنار در منتظر ایستادم که خانومه با بچه اش از در رد شوند
در همان اثنا که خانومه داشت جلو میرفت و من آمدم خودم را توی چارچوب جا بدهم یکهو دیدم دستی که کاملاً می شد فهمید کوچک است و ظریف و اینها مانتوی بنده را مورد نوازش قرار داد
قیافه ام شبیه علامت سوال شده بود،از این علامتها که 40 تا تعجب هم جلویش می گذارند
برگشتم بچه هه را نگاه کنم که دیدم با لبخند<<از آن لبخندهایی که آقایان اینکاره به آدم می زنند >>بهم خیره شده
نمی دانستم الان دقیقاً چه احساسی دارم،یک حالتی بود از گیجی و خماری و گریه و بهت و علامت سوال
دختربچه بود،پنج شش ساله و هر قدر هم به کله ام اصرار کنم محال است قبول کند او را حتی هفت ساله به خاطر بیاورد
دختر بچه بود و بدجور چشمهایش دل آدم را می ترساند!

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

جاي تو روي پيكر من درد ميكند


همان اول هم که نشستم روی این صندلی خبر داشتم بلند شوم احتمالاً پایم می گیرد به کفشهایی که از سر ذوق خریدنشان هی می پوشم و جلوی اینه می ایستم و پاهایم را از زوایای مختلف بررسی می کنم
کفشهایم را که دراوردم نشستم به خواندن شعرهای نجمه زارع که قشنگند
دیشب نصف شب که از صدای ویبره موبایل بیدار شدم دیدم رسیده بوده به نیمه های ترک یک و من نمی دانم از کجایش خوابم برده
بود
من همیشه از دومی گوش می کنم
که شاملو با آن صدای خش دارش توی گوشم دم بدهد "سبز تویی که سبز می خواهمت"
و وسط های ترک که رسید با حزن بخواند "دریغا عشق که شد و باز نیامد"
صبح که بیدار شدم از همانجایی که میانه ترک یک ایستاده بود گوش کردم
هی شاملو از مرگ دم زد
و من هی فکر کردم به یک گودال به عمق یک و نیم متر
ترسیدم،زیاد ترسیدم،بعد دیدم ترس ندارد که،می گذرد خب
بدتر از همه شبهایی نیست که گذشته
یک شبی مثل همه شبهایی که رفته
مثل آن شبی که تا صبح یاسین خواندم که بهوش بیاید و آمد
ولی طاقت نیاورد
رفت
حالا که به بعدش فکر می کنم،آن وقتها را یکجورهایی مثل این فیلمهایی که یک نفر وسط برف گیر می کند و گرگها دوره اش کردند
یادم می آید
صدای نفس های بریده خودم را می شنوم که بغض می شود از ترس و نگاه گنگم که پی راه فرار می گردم
انگشتهای یخ زده پا و خستگی
یاسین تمام نمی شد
هر قدر می خواندم به نیمه که می رسیدم باز می آمدم از اول رختخوابها را پهن کرده بودند
پرسید"تمام نشد؟هفتاد آیه که بیشتر نیست"
نگفتم گمش می کنم آیه را
گفتم :دو بار خواندم،چند بار خواندم
دلم گریه می خواست،ولی با همه بچگیم فهمیدم وقتش نیست
رفتم لحاف را کشیدم سرم و با خیال خرماهایی که پیش پیش گذاشته بودند توی فریزر،خوابم برد
سکندری خوردم و کفشهایم را دستم گرفتم که بگذارم توی جاکفشی
مست باشم انگار، باز همین دو قدم راه را دست گرفته به دیوار قدم برداشتم
زیر لب گفتم: بر نمی گردم،شرط نبند روی خوب بودنم،فرشته هم اگر بودم با آن همه بلایی که سرم آمد دوباره سراغت را نمی گرفتم
در یخچال را باز می کنم و غذای یخ زده را می کشم بیرون
یک هفته ای هست درست غذا نخورده ام
یک انگشت به این،یک ناخنک به آن یکی
همه خوراکم شده چای و پنیر افطار و اشکهایی که از سر بی خوابی دم سحر می ریزم
سحر که نه،بعد از نماز صبحی که از سر معامله با خدا عهد کرده ام بخوانم
گفتم می خوانم،روزه هم که مثل هر سال خب می گیرم،دروغم را هم کم می کنم،غیبت هم به روی چشم،حتی المقدور بی خیال می
شوم،فقط دست از سر من بردار
چیز زیادی هم البته نمی خواهم
همینقدر که هی امیدم را ناامید نکنی بس است
قبول کرد یا نه بی خبرم
حرفم را زدم و در را بستم
بعید می دانم حرفی مانده باشد بعد از این بیست و یکسال بزنیم با هم
هر جا حرفی بود او با سیلی های یکهویی که مرا از زندگی پراند بیدار کرد،من هم رفتم توی حمام گریه کردم و گلایه
یادم نمی آید جور دیگری با هم اختلاط کرده باشیم
چند باری سیلی که زد داد کشیدم
ولی نه ککش گزید نه قبول کرد بار زندگی را از روی دوش من بردارد
بی خیال شد
درست مثل حالا
کباب یخ زده را که خوردم برگشتم
گفتم بیایم برایت نامه بنویسم
بنویسم ملالی نیست جز دوری شما که کور شوم اگر دروغ بگویم
هر چه هست و پیش آمده از دوری شماست
وگرنه من که اینطور نبودم
یادت بیاید همیشه می خندیدم
همیشه هم یادم می رفت که کسی دروغ گفته،دعوا کرده،نیش زده و با خودش فکر کرده لابد اینجور دلش خنک می شود و من را رام
می کند
یادت بیاید همیشه خوشحال بودم
همه مشکل از وقتی شروع شد که تو نیامدی
گفتی بالاخره یک روز که باید بروم
گفتم برو به سلامت
نامردی بود اگر پایت را می بستم،می خواستم هم نمی توانستم
پای پرنده های خانگی را هم نمی شود بست
چه رسد به تو که مرغ وحشی بودی که به قول خودت برای دلت پای طناب دار فاتحه خوانده بودی
والسلام