۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

جاي تو روي پيكر من درد ميكند


همان اول هم که نشستم روی این صندلی خبر داشتم بلند شوم احتمالاً پایم می گیرد به کفشهایی که از سر ذوق خریدنشان هی می پوشم و جلوی اینه می ایستم و پاهایم را از زوایای مختلف بررسی می کنم
کفشهایم را که دراوردم نشستم به خواندن شعرهای نجمه زارع که قشنگند
دیشب نصف شب که از صدای ویبره موبایل بیدار شدم دیدم رسیده بوده به نیمه های ترک یک و من نمی دانم از کجایش خوابم برده
بود
من همیشه از دومی گوش می کنم
که شاملو با آن صدای خش دارش توی گوشم دم بدهد "سبز تویی که سبز می خواهمت"
و وسط های ترک که رسید با حزن بخواند "دریغا عشق که شد و باز نیامد"
صبح که بیدار شدم از همانجایی که میانه ترک یک ایستاده بود گوش کردم
هی شاملو از مرگ دم زد
و من هی فکر کردم به یک گودال به عمق یک و نیم متر
ترسیدم،زیاد ترسیدم،بعد دیدم ترس ندارد که،می گذرد خب
بدتر از همه شبهایی نیست که گذشته
یک شبی مثل همه شبهایی که رفته
مثل آن شبی که تا صبح یاسین خواندم که بهوش بیاید و آمد
ولی طاقت نیاورد
رفت
حالا که به بعدش فکر می کنم،آن وقتها را یکجورهایی مثل این فیلمهایی که یک نفر وسط برف گیر می کند و گرگها دوره اش کردند
یادم می آید
صدای نفس های بریده خودم را می شنوم که بغض می شود از ترس و نگاه گنگم که پی راه فرار می گردم
انگشتهای یخ زده پا و خستگی
یاسین تمام نمی شد
هر قدر می خواندم به نیمه که می رسیدم باز می آمدم از اول رختخوابها را پهن کرده بودند
پرسید"تمام نشد؟هفتاد آیه که بیشتر نیست"
نگفتم گمش می کنم آیه را
گفتم :دو بار خواندم،چند بار خواندم
دلم گریه می خواست،ولی با همه بچگیم فهمیدم وقتش نیست
رفتم لحاف را کشیدم سرم و با خیال خرماهایی که پیش پیش گذاشته بودند توی فریزر،خوابم برد
سکندری خوردم و کفشهایم را دستم گرفتم که بگذارم توی جاکفشی
مست باشم انگار، باز همین دو قدم راه را دست گرفته به دیوار قدم برداشتم
زیر لب گفتم: بر نمی گردم،شرط نبند روی خوب بودنم،فرشته هم اگر بودم با آن همه بلایی که سرم آمد دوباره سراغت را نمی گرفتم
در یخچال را باز می کنم و غذای یخ زده را می کشم بیرون
یک هفته ای هست درست غذا نخورده ام
یک انگشت به این،یک ناخنک به آن یکی
همه خوراکم شده چای و پنیر افطار و اشکهایی که از سر بی خوابی دم سحر می ریزم
سحر که نه،بعد از نماز صبحی که از سر معامله با خدا عهد کرده ام بخوانم
گفتم می خوانم،روزه هم که مثل هر سال خب می گیرم،دروغم را هم کم می کنم،غیبت هم به روی چشم،حتی المقدور بی خیال می
شوم،فقط دست از سر من بردار
چیز زیادی هم البته نمی خواهم
همینقدر که هی امیدم را ناامید نکنی بس است
قبول کرد یا نه بی خبرم
حرفم را زدم و در را بستم
بعید می دانم حرفی مانده باشد بعد از این بیست و یکسال بزنیم با هم
هر جا حرفی بود او با سیلی های یکهویی که مرا از زندگی پراند بیدار کرد،من هم رفتم توی حمام گریه کردم و گلایه
یادم نمی آید جور دیگری با هم اختلاط کرده باشیم
چند باری سیلی که زد داد کشیدم
ولی نه ککش گزید نه قبول کرد بار زندگی را از روی دوش من بردارد
بی خیال شد
درست مثل حالا
کباب یخ زده را که خوردم برگشتم
گفتم بیایم برایت نامه بنویسم
بنویسم ملالی نیست جز دوری شما که کور شوم اگر دروغ بگویم
هر چه هست و پیش آمده از دوری شماست
وگرنه من که اینطور نبودم
یادت بیاید همیشه می خندیدم
همیشه هم یادم می رفت که کسی دروغ گفته،دعوا کرده،نیش زده و با خودش فکر کرده لابد اینجور دلش خنک می شود و من را رام
می کند
یادت بیاید همیشه خوشحال بودم
همه مشکل از وقتی شروع شد که تو نیامدی
گفتی بالاخره یک روز که باید بروم
گفتم برو به سلامت
نامردی بود اگر پایت را می بستم،می خواستم هم نمی توانستم
پای پرنده های خانگی را هم نمی شود بست
چه رسد به تو که مرغ وحشی بودی که به قول خودت برای دلت پای طناب دار فاتحه خوانده بودی
والسلام

۲ نظر:

ناشناس گفت...

گاهی لای این صفحه های تو در توی وب، حیرت زده میشی از روح عمیق آدمها
گاهی مثل امشب و این کلمه های عجیب

choco گفت...

جایش توی پیکرم درد می کند از دیروز که صاف توی چشم هام نگاه کرد و گفت نه و من درست ندیدمش.چشم هام شده بود پر اشک و هی می ریخت و هی تمام نمی شد.جایش توی پیکرم درد می کند.توی قلبم.قلبم که تمام شده،توی سینه خالی ام.باد انگار هو می کشد در این خانه متروک که یک شبه ویران شد.ایلونکا،ویرانی می دانی چیست؟