۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

گودر شده خونه مون
یعنی یکی که خسته س پا میشه میاد،بقیه جمع می شن دورش
یکی پامیشه شونه هاشو می ماله، یکی واسش چایی می ریزه
یکی میاد می شینه کنارش دو تا می زنه پشت کمرش یعنی مرد باش
یه چند تای دیگه مون میان جمع میشن دور آدم که سرشو بذاره رو شونه هاشون و گریه کنه
یکی دیگه میاد عکس اینا می ذاره روحیه تزریق می کنه به جمع
خلاصه هر وخ مارو از این دنیا می ندازن بیرون یا می خوایم بیایم بیرون را می افتیم میایم گودر که آره فلان شده و اینو گفته و من اینو شنیدم و دلم ازین گرفته و الان کمک واسه این می خوام و الخ
گودر شده خونه امنمون
لااقل تا وختی واسه هم به آدمای واقعی تبدیل نشدیم می تونیم هی پناه ببریم به همدیگه،هی شونه هامون الکی هم که شده واسه همدیگه محکم باشه

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

خیلی خیلی وقت پیش،یک شب از غصه مردنی،به نصیحت آقای آبستن یک برگه برداشتم،روش نوشتم "دایورت کن"
من آدم مریضِ یخچالی ام،یعنی اگر ده دقیقه پیدام نکردند می توانند دم یخچال منتظرم بمانند
این شد که برگه هه را بردم چسباندم روی در یخچال
یک دایورت کن بزرگ روی یک ورق A4
بعد هر کس که آمد خانه ما،دوست،آشنا،فامیل به جز بابام که هیچوخ نیامد،این برگه هه همانجا ماند
هر کس هم که دید یا نفهمید یعنی چه،یا اگر فهمید هیچ چیزی نگفت
حالا امروز عصر ما مهمان داشتیم
ازین مهمانهایی که خواهرم می رود پشت سر من برایشان درددل می کند و آنها هر چند وقت یکبار می آیند اینجا که من را نصیحت کنند و سه چار تا بارم کنند و بروند
خلاصه،خواهرم امروز یکهو یادش افتاد باید برگه هه را بکند،کندش
گفتم چرا می کنی،گفت بزرگ نوشتی
گفتم حالا به همین باید گیر بدی
گفت بزرگ نوشتی
بعد تا من بیایم به خودم بجنبم،برگه هه را که من نوشته بودم؛یادگار همان شب را؛ مچاله کرده بود بندازد دور،خودش هم دو تا برگه را شیک و پیک چسبانده بود روی هم،کلی هم قلب دورش کشیده بود و وسطش با خط ارثی خانوادگیمان که خط بدی هم نیست نوشته بود دایورت کن
من هم رفتم به شیوه گودری برایش نوت گذاشتم که "اگر امکانش بود که دور هر چیزی 4 تا قلب و دو تا گل کشید و شیکترش کرد احتیاجی به دایورت کردن نبود. شاید یک کسی یک شبی که داشت از غصه می مرد روی یک برگه نوشت دایورت کن که هم آن شب یادش بماند هم دایورت کردن،حالا نباید برگه اش را کند و مچاله کرد به جرم اینکه آن شبی که داشتی از غصه می مردی شیک ننوشتی"
بعد نوته را چسباندم بالای برگه هه
آمد گوشه در ایستاد نگام کرد گفت تو که زبون داری می گفتی واسم مهمه،من اگه می دونستم واست مهمه نمی کندمش،بعد هم رفت نوت من را کند
گفتم بچسبانش،گفت واسه من مگه نیست،گفتم نع،بعد نوت من و برگه خودش را برد چپاند توی آشغالی
خلاصه ما همیشه به همین مسخرگی که الان دیدید اعصابمان له می شود


۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

آقای رییس آقای خوبی است
از نظر من چه آقایی آقای خوبی است؟از نظر من آقایی آقای خوبی است که بدون اینکه نظر سوئی داشته باشد برای آدم اسمس بزند امیدوار است که آدم کاره را قبول کند
و بعد که آدم کاره را قبول نکرد به آدم یک کار دیگر پیشنهاد بدهد و اصلاً هم به فکر کلاس گذاشتن و این قر قمیش ها که ما به شما احتیاج نداریم و گور باباتان که نمی آیید نباشد
آقای خوب آقایی است که صبر می کند من سرِ کار بروم توی شرکتش و خودم بفهمم کارِ آنجا آنقدر درست حسابی هست که به من احتیاجی نداشته باشد
آقای خوب آقایی است که وقتی من یک گندِ نسبتاً متمایل به گنده زده م لبخند می زند و می گوید پیش می یاد
آقای خوب آقایی است که روز اول کاری حواسش به من هست و شرکتش انقدر گنده هست که حواسش را از من پرت کند ولی من می فهمم که حواسش هست
آقای رییس ولی یک مدیر حسابداری استخدام کرده که آقای خری است و چون خر یعنی بزرگ حتی خر هم نیست
چونکه به من می گوید یک فایل کلی صفحه ای را توی بیست بیست و پنج دقیقه با کلی غلط و زهرمار ادیت کنم و اصلاً هم نمی فهمد همینقدر هم که یک روزه کارش را انجام دادم خودش کلی هنر است
بعد هم همین که فایله طول کشید به من گفت،یعنی به من نگفت به خواهر رییس هم گفت که من خوب کار نمی کنم و من چکار کردم؟گریه
حالا نه اینکه بنشینم جلوی خواهر رییس و خودش زر زر گریه کنم ولی اشکم آمد و درست هم فهمیدید من دختر لوس تحفه ای ام و خودم هم قبول دارم که زرتی اشکم در می آید
و از فواید لوس بودنم همین بس که بدانید چون لوسم فکر می کنم همه به قدر خودم لوسند و هی ملاحظه زبانم را می کنم که به کسی چیزی نپرانم یا دل کسی را نشکنم و الخ
و بیشتر اگر می خواهید بدانید دو سال پیش یک شکری خوردم جواب فحش های کسی را با فحش دادم و هنوز مترصد فرصت معذرتخواهی ام و اینها همه ش بابت لوس بودنم است و نه هیچ چیز دیگر
خلاصه آقای رییس آقای خوبی است خیلی، ولی چون آقای حسابداری آقای بدی است ممکن است من اینجا را هم ول کنم و دوباره بیکار باشم

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

.

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

آقائه هارد را هل داد جلوم
-درست نیمشه،اطلاعاتتون هم پریده کلن
-این نوئه به خدا،ده روزم نیس عوضش کردم که
انگار هشت نه سال بچه م را بعد از بزرگ کردن یکهو گم کنم،یکهو زنگ بزنند بگویند مرد،تمام شد
همه عکسهام،خاطره هام،نوشته های خوب و بدم،آهنگهای عزیزم،فیلمهای توی هاردم،همه اش به فنا رفت
توی یک چشم به هم زدن
...
صندلی م را کشیدم جلو
-قلبم درد می کنه،بیشتر از این دیگه اینجا نمی مونم،تحمل استرس های اینجا نیست واقعاً
بعد بیکار شده م،یعنی از پسفردا می شوم
رییسم لبخند زد،متقابلاً،برعکس انتظار من
انگار نه انگار که هیچ کس نیست برایش برنامه بریزد،هیچکس نیست مشکلاتش را رو به راه کند،هیچ کس نیست با معلمهاش سر و کله بزند،هیچ کس نیست که فلان
دیدی یک وقتهایی توی هر نوع رابطه ای تا هستی می گویند که مهمی بعد وقتی می روند(می روی) انگار نبودی،انگار همه آن "بودنت" کشک بوده
اینجور وقتها من همه ش حسرتِ چرا زودتر دل نکندن را می خورم
حالا محلِ کار پردردسر گند که مهم نیست البته،جاهای دیگر زندگی دل آدم بیشتر می سوزد
به هر حال آدم بیکارِ بی پول احتمالاً خوشبختتر از آدم باکار بی پول است
...
کافی نت گرم است
با شلوغ خیلی
پشت سری هام دارند سر کاردانی غیرانتفاعی قزوین با یکجای دیگر بحث می کنند
من نشستم می چرخم توی گودر و اینجا می نویسم و ....
همیشه وقتی آمدی اینترنت چشم هات را روی یک چیزهایی ببند،یک چیزهایی را فراموش کن،سعی کن احمق باشی یا لااقل فضول نباشی
...
همه چیز انقدرها هم بد نیست،دو هفته دیگر،دو ماه دیگر،هشت سال دیگر،ده سال دیگر،اینا همه ش خاطره است
گیریم من حالا به خاطره های ده سال پیشم می گویم گور پدر حافظه با خاطره هاش

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

دراز کشیده م روی کاناپه دفتر
سرم و می ذارم رو دسته ش
گلناز هم روی مبل کناری خوابیده
بش می گم چی میشه فردا یه معجزه اتفاق بیفته،چی میشه فلانی فلانکارو کنه بعد عصرش اینجوری بشه و بعد هورا و اینا،چی میشه من کار پیدا کنم
هی ازین چی میشه ها می پرسم ازش
گلناز با همون لحن خوبش میگه آخی و می خنده

می گم جای پنجول گربه هه چه موند،نرفت بعد این چند روز
می گه کدوم گربه بود،می گم یه بچه سیاه که خیلی خوشگل بود ولی مریض بود فک کنم
بعد می گم فک کن الان این رییسه بیاد درو واکنه جفتمونو ببینه اینجوری،پرونده های توی اون کشو دومی رو می ده می گه برید خونه هاتون

می گم گلناز چرا اینجوریه دنیا ،گلناز می گه چه می دونم
من سرم روی دسته مبله،دلم نمی یاد به گلناز بگم چرا هیچوخ آدما روزای تولدشون خوشحال نیستن،می دونم می خواد فردا سورپرایزم کنه مثلن
می گم گلی،می گه جونم بعد یه جوری می گه جونم که به بچه های دو ساله می گن
من بغضم می ترکه یهو
چرا آدم هیچ موقع از پارسال تا امسال تولدش وضعش بهتر نشده پس؟