۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

دراز کشیده م روی کاناپه دفتر
سرم و می ذارم رو دسته ش
گلناز هم روی مبل کناری خوابیده
بش می گم چی میشه فردا یه معجزه اتفاق بیفته،چی میشه فلانی فلانکارو کنه بعد عصرش اینجوری بشه و بعد هورا و اینا،چی میشه من کار پیدا کنم
هی ازین چی میشه ها می پرسم ازش
گلناز با همون لحن خوبش میگه آخی و می خنده

می گم جای پنجول گربه هه چه موند،نرفت بعد این چند روز
می گه کدوم گربه بود،می گم یه بچه سیاه که خیلی خوشگل بود ولی مریض بود فک کنم
بعد می گم فک کن الان این رییسه بیاد درو واکنه جفتمونو ببینه اینجوری،پرونده های توی اون کشو دومی رو می ده می گه برید خونه هاتون

می گم گلناز چرا اینجوریه دنیا ،گلناز می گه چه می دونم
من سرم روی دسته مبله،دلم نمی یاد به گلناز بگم چرا هیچوخ آدما روزای تولدشون خوشحال نیستن،می دونم می خواد فردا سورپرایزم کنه مثلن
می گم گلی،می گه جونم بعد یه جوری می گه جونم که به بچه های دو ساله می گن
من بغضم می ترکه یهو
چرا آدم هیچ موقع از پارسال تا امسال تولدش وضعش بهتر نشده پس؟

هیچ نظری موجود نیست: