۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

بچه كه بوديم از آب آوردن سر سفره و بلند شدنِ سر شنيدن "يكيتون پاشه نمك بياره" شروع شد. بزرگتر كه شديم، هرجا هر كسي داوطلب خواست، بچه دماغوي جلوي صف من بودم. يه وقتايي شروع كردن آدرس تالار عروسي رو پشت خط خوندن و تنها كسي كه
گوش كرد و حفظ كرد من بودم، تلفنو كه قطع كردن پرسيدن خب كجا بود؟من تند تند آدرسو مي گفتم نه واسه اينكه بعدش خيلي شنيدم "بازم به اين بچه"واسه اينكه هميشه به نظرم يه كسي بايد باشه كه جاي خاليِ كارايي كه كسي نمي كنه يا حال نداره بكنه رو پر كنه.
يه جاهايي اوني كه مي نوشت توي يخچال و كابينت چيا كمه من بودم، كه نكنه موقع خريد چيزي جا بمونه مدرسه كه مي رفتيم، معلما كه نمي يومدن خاله خانباجي جمع كه مي رفت وايميساد سر سكو و شروع مي كرد حرف زدن واسه بچه ها من بودم. يادم نيس چي مي گفتم، فقد يادمه يه بار معلم پرورشيمون درو وا كرد ديد همه ساكت نشستن حرفاي منو گوش مي كنن بعد يكي يكي معلما اومدن منو نگا كردن خنديده ن رفتن بعد قصه يه شكل ديگه گرفت، خونه كه كثيف شد، يه نفر بايد تميزش مي كرد، من بودم. وقتي يه اختلافي پيش ميومد يه نفر بايد خفه ميشد تا دعوا تموم شه، من بودم. سرِ قضيه هاي حل نشدني يه نفر بايد بالاخره كوتاه ميومد، من بودم. يه جاهايي اونيكه بايد از يه چيز عزيز مي گذشت تا دل يكي ديگه نشكنه، من بودم. هرجا، همه جا، اون آدمه كه بايد جاهاي خالي رو پر مي كرد خودم بود، تا
اينكه شد واسه آدماي دور و برم عادت كم كم شد مسئوليت من। كه بگذرم। كه نقش قربوني ماجرا مالِ من باشه. كه حرص بخورم. غصه بخورم و حرفي نزنم. امروز صب خيلي اتفاقي تصميم گرفتم اين دفعه قرباني ماجرا من نباشم توقع بقيه رو برآورده نكنم. زنگ زدن، گفتن ما مي خوايم بريم مسافرت شما هم يا دوتايي بايد بياين يا هيچكدوم نياين. من گفتم 6 ام بايد برم سر كار، گفتن مرخصي بگير گفتم نميشه، بايد از قبل مي گفتم. گفتن بگير زنگ زدم گرفتم، ولي ديدم نميشه. ديدم مرخصيم رو لازم دارم براي امتحانام. ديدم قبلن شرط كرده بودن باهامون اگه كسي نمي خواد بياد قبل از عيد بگه. ديدم مسئوليت كاري كه قبول كردم مهم تر از فداكاريه است. خواهرم گفت بايد مي اومدم مي گفتم بليط برگشت نداشتم. من اگه مي رفتم قربوني ماجرا مي شدم. من حوصله دروغ بافتن نداشتم. خودم هم اگه رئيس بودم مي گفتم: بليط برگشت نداشتي بيجا كردي رفتي. خجالتي كه بعدن از سرپرست و مدير به خاطر بي مسئوليتيم مي كشيدم رو هيچكدوم از اين آدما نمي فهميدن. امروز كل نوعِ زندگي خودمو زير سؤال بردم، و مطمئنن يك جايي بايد شروعش مي كردم. گفتم نميام، خواهرم گريه كرد، قهر كرد گفتم نمي تونم بيام، ببخش من ولي پشيمون نيستم. كلاقرمزي (كه رحمت خدا بر او باد) هم فرمود: اولش مسئوليته، آخرش بدبختي .