۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

خب دیگه خوشحال شدیم. خدافظ

مثلن اين شكلي هم نيست كه حالم هميشه بد باشد يا اينها. يك كارهايي هم هست كه حالم را خوب مي كند.

يكيش آشپزي است. يعني وقت هايي كه خيلي حالم بد باشد بروم آشپزي كنم هي حالم خوب تر مي شود.

نخسوزن (بله من هنوز فكر مي كنم استفاده از اين كلمه بامزه است چون هر جا مي خوانم هارهار مي خندم) وقتهايي كه چيزهايي بپزم كه بلد نيستم و خوشمزه باشد.

البته من دستپختم خوب است ممولن. غذا هم كه بپزم حتمن تنگش سالادي چيزي درست مي كنم چون كه آدم بايد غذاي قشنگ سر سفره بگذارد كه وقتي مي خواهد بخورد هي محتويات سفره اش را نگاه كند هي بگويد به به. به به.

بين غذاها لوبيا پلو را از همه بهتر درست مي كنم با سالاد شيرازي و ماست يا دوغ. يا مثلن خورش باميه هم خوب مي شود. يا خورش كرفس. كلن چيزهايي كه سبزي دارد يا عين لوبياپلو تركيبي است را انگار بهتر مي پزم.

قورمه سبزي اما بلد نيستم. سختم است ياد بگيرم. خودم حاضرم همه شب ها روزهام را توي ديگ قورمه سبزي زندگي كنم. يعني واقعن نمي دانم چطور آدمهايي روي زمين هستند كه قورمه سبزي نخورده اند يا بدتر از آن. خوردند و دوست نداشتند

من وقتي قورمه سبزي خوب مي خورم دوست دارم اصلن همان لحظه بيفتم بميرم.

بعد بدترش اين است كه خب چند سال هست كه من نيامدم خانه و غذا آماده باشد، بروم كوله ام را بندازم جورابهام را در بياورم بنشينم سر سفره دستهام را اين شكلي بگذارم روي زانوم و منتظر بشوم كه مامانم غذا را بياورد.

بعد آها، بدش اينجاست كه خب مردم قورمه سبزي مي پزند و آدم از سر كار كه مي آيد خونه دوست دارد كاسه گدايي بگيرد دستش بنشيند دم خانه اي كه بوي قورمه سبزي ازش مي آيد هاي هاي گريه كند. توي توئيتر يكي دو ماه پيش نوشتم كه كاش يكي من را دعوت كند خانه اش و برايم قورمه سبزي بپزد، بعد يكي دعوتمان كرد و قورمه سبزي اش مزه سبزي نپخته مي داد

خوب دستش درد نكند؛ ولي من دعوت به قرمه سبزي خوشمزه مي خواهم، هر كس هم اين كار را بكند من را يك عمر بنده خويش كه نه، ولي خب مديون خويش، حالا آن هم شايد نه، به هر حال يكي را خوشحال كرده و اين خودش كلي است که آدم‏ یکی را خوشحال کند.

البته اين دعوت كردن و قورمه سبزي پختن چيزهاي قشنگي را ياد من نمي آورد از بس كه مردم دوست دارند بيايند چيزهايي را براي شما تعريف كنند كه بهتان هيچ ربطي ندارد تا دل شما بسوزد و متاسفانه موفق هم مي شوند حتا.

اما يك معضلي هم دارم كه نمي توانم درست تصميم بگيرم قورمه سبزي با چي خوشمزه تر مي شود .

آيا با ماست؟ آيا با سالاد شيرازي؟ قطعن با سالاد فصل كه كاهو و خيار و گوجه دارد كه در همه فصل ها هست و من اصلن نمي دانم چرا بايد اسم سالادش را فصل گذاشت خوشمزه تر نمي شود. با دوغ شايد. نمي دانم

خب هيچي. همين. قورمه سبزي حال من را از هر چيزي بهتر مي كند. و ساير غذاهاي خوشمزه البته

اما يكي ديگر از كارهايي كه حال من را خوب مي كند حرف زدن با يك تعداد معدودي از آدم هاست. اين تعداد معدود را حتا از اول زندگيم تا حالا مي توانم اسم ببرم برايتان.

يكيش گايانه بود. يعني اوليش گايانه بود. گايانه دوست مدرسه م بود كه خيلي خوب بود. آدم توي بغلش جا مي شد. حرفهاي خوب مي‏زد. نه حرف خوب يعني حرف الكي اميدواري ها؛ نه، يعني حرف درست حسابي. يعني آدم مي توانست دو ساعت باش از يك موضوع پرتي حرف بزند و اصلن خسته نشود يا غر بزند و غر بشنود ولي اصلن کسل نشود یا حالش به هم نخورد.

يك همچو آدمي بود گايانه كه الان نيست. نمي دانم چه شد كه ديگر نيست. منتها يك روز نگاه كردم ديدم رابطه ام باش ته كشيده و تمام شده و چيزي كه تمام شده شده، نمي شود باز شروعش كرد.

نمي شود دوباره جوشش داد. جوش دادنش يك جورهايي گند زدن است به هرچي حرف و خاطره خوب و اينهاست. حالا هر جور رابطه‏ای که باشد.

بعد بزرگتر که شدم هي تعداد دوست هام اضافه شد از يك وبلاگ عشقي كشكي مسخره اي كه يك وقتي داشتم و تنها فايده اش پيدا كردن همين دوست هام بود

كه الان راستش حال ندارم هي بيايم بنويسم كدامشان را چه جوري پيدا كردم و چقدر خوبند

اين چقدر كه مي گويم يعني خيلي كارهايي براي آدم مي كنند كه آدم باورش نمي شود و خيلي وقت ها هستند كه هيچكس حاضر نيست باشد ولی من آدم ها را برای خودشان دوست دارم، نه برای کارهایی که می‏کنند و فلان. به خدا راست می‏گویم. دو سه تا پست قبل یک چیزی نوشته بودم و یک آدم نمی دانم چی ای آمده بود یک کامنت گذاشته بود که یعنی راجع به احساستم دروغ می گویم و الکی نوشتم فداکاری می کنم و فلان. در حالی که من درباره تنها چیزی که بلد نیستم دروغ بگویم احساساتم است. الان دلم خواست بنویسم به دو چشمم قسم. به دو چشمم قسم:دی

بعد آها، يعني حرف زدن كلن، حال من را خوب مي كند، الان يك چند وقتي است كه هی احتیاج دارم به زیاد حرف زدن.

يعني حتا هي توي مسنجر ياهو (كه چقدر هم حالم را به هم مي زند) اونلاين مي شوم( با تاسي به آقاي دانشجو) و بعد براي خودم پي‏ام مي فرستم و جواب خودم را هم مي دهم

اين خيلي بد است. كه آدم برسد به اين حجم از تنهايي

يك كار ديگر هم كه دوست دارم پياده روي است. منتها پياده روي حالم را خوب نمي كند. بدتر مي كند.

من هميشه پياده رويم يكجور غم‏انگيزي است . مي روم كه گريه كنم و غصه بخورم و فكر كنم، بعد موتور تندرويم را روشن مي كنم و موتور فكرم متوقف مي شود كلن.اين كار را هم از موراكامي ياد گرفتم كه توي از همين "از دو كه حرف مي زنم فلان" گفته بود

همه اين حرف هاي بي ربط را براي چي نوشتم اصلن. براي اينكه بگويم ايلونكا ديگر من نيست.

يك وقتي كه خيلي بچه تر بودم بود، شبيه بود واقعن

الان هيچ جاي حرف زدن من، نوشتن من، آه و ناله كردنم يا هرچي شبيه پست هاي قبلي اين وبلاگ نيست

الان بيشتر دلم مي خواهد ياد بگيرم قصه بنويسم و هي براي خودم تمرين مي كنم، هي مي خوانم هي مي نويسم، نصفه نصفه توي همين دفترهاي خودم كه ببينم تهش چي از آب در مي آيد

دوست دارم يك وبلاگ قايمكي بزنم و باز آن تو شروع كنم نوشتن، كه خودم باشد، خودم بدون سانسور.

توي گودر ايلونكا چندتايي سابسكريبر دارد كه خب اگر تا الان حوصله كرده باشند اين شر و ورها را بخوانند مي دانند كه اينها را براي آنها نوشتم

براي اينكه خب آدم وقتي وبلاگش را نبسته هي منتظر است آدم هاي بيشتري بخوانندش و وقتي بست ديگر منتظر نيست

يك وقتي فكر مي كردم ايلو وبلاگ خوبي است و الان گمان مي كنم كه نيست، يا لااقل ديگر مال من نيست، انگار يكي ديگر نوشته باشدش كه مال هزار هزار سال پيش است

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

نق سانتی مانتال

يك جايي از زندگيم موتورِ پذيرش آدم‏‌ها برايم متوقف شد، آدم‌ها برايم تمام شدند.از چند تا شكست خانوادگي و همان يك بار شكست عشقي زندگيم ناشي مي شد البته
اينكه چند بار در طول زندگيم هي آدم‌هاي مختلف گفته بودند كه خواهند ماند، بعد همينطور كه من داشتم مي دوييدم سمت دشت جاي خاليشان همان و سقوط تا ته دره همان
بعد، نه اينكه يك روز صبح بيدار بشوم و بگويم عاااا آه، از امروز من ديگر به آدم‌ها وابسته نيستم نع؛
از همان پونزده شونزده سالگي توي يك چرخه عجيبي افتادم كه هر چند وقت يكبار با از دست رفتن يك آدم جديد، يك شانه جديد؛ يك تكان محكم‌تر خوردم
و اين "آدم‌ها نمي مانند" عجيب‌تر توي وجودم جاخوش كرد
اينجا كه رسيدم غصه خوردنم از تنهايي به صفر رسيد
تنهايي برايم شد درمان همه دردهاي ديگر، يك پناهگاهي كه هر وقت كم آوردم رفتم توش قايم شدم
هيچ وقت جاي خالي خانواده‌ام اذيتم نكرد، هنوز هم نمي‌كند البته، هيچ وقت فكر نكردم اگر آدمي را پيدا كنم كه عاشقش باشم دردي از دردهام كم مي‌شود يا باري از روي دوش روحم برداشته مي‌شود
هيچ وقت از هميشه تنها ماندن نترسيدم، بهش كه فكر كردم دلم نلرزيد
دو سه سال مقاومت كردم
مقاومت كه نه، كمبود هيچكسي را توي زندگيم احساس نكردم، هر بار هم ازم پرسيدند كه باز مي خواهي تنها باشي با قاطعيت گفتم :"بله" و هيچ وقت هم فكر نكردم اين "بله" برايم يك جايي از زندگي عوض مي‌شود
اما هميشه هم اينطور نيست، آدم بزرگ مي‌شود و وقتي بزرگ شد مي‌فهمد هيچ جوابي توي زندگيش اين قدرها هم قطعيت ندارد
آدم بعضي وقت‌ها خبر خوشي دارد كه بايد به كسي بگويد، بعضي وقت‌ها احتياج دارد زانوش را جمع كند و توي آغوش كسي جا بگيرد، بعضي وقت‌ها احتياج دارد بشنود كه زيباست، كه عزيز است؛ كه بودنش مهم است، هر قدر دروغ، هر قدر دلخوشكنك
بعضي وقت‌ها دلش مي‌گيرد و گرچه خاصيت دل گرفتن است ولي كسي بايد باشد كه دردهاي آدم را، دل گرفتن آدم را بفهمد
من مقاومتم تمام شده،
بعد از چند سال چند ماهي است هي به در و ديوار اين قفس مي كوبم كه "يك"ي نباشم
دست‌هام را كه نگاه مي كنم جاي خالي دست‌هاي كسي توش نيست، دلم را كه نگاه مي‌كنم از ديدن كسي پرپر نمي‌زند، دلتنگ نمي‌شود، رنج نمي‌كشد
ذوق نمي‌كند
هيجان‌زده نمي‌شود
مردم گريزي من تمام نشده، ولي تنهاييم چرا، تنهاييم كم آورده، احتياج دارد منصفانه‌تر خرجش كنم
احتياج دارد لااقل هر چند وقت يكبار براي يكي دو روز به حال خودش رهاش كنم برود استراحت كند، هر چند وقت يكبار دست از سرش بردارم
من بروم سوي آدم‏های دیگر، او هم برود سوي خودش و باز برگردد، وقتي هر دو چند وقتی دور بودیم كه دلتنگ هم شده باشیم

۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

بچه كه بوديم از آب آوردن سر سفره و بلند شدنِ سر شنيدن "يكيتون پاشه نمك بياره" شروع شد. بزرگتر كه شديم، هرجا هر كسي داوطلب خواست، بچه دماغوي جلوي صف من بودم. يه وقتايي شروع كردن آدرس تالار عروسي رو پشت خط خوندن و تنها كسي كه
گوش كرد و حفظ كرد من بودم، تلفنو كه قطع كردن پرسيدن خب كجا بود؟من تند تند آدرسو مي گفتم نه واسه اينكه بعدش خيلي شنيدم "بازم به اين بچه"واسه اينكه هميشه به نظرم يه كسي بايد باشه كه جاي خاليِ كارايي كه كسي نمي كنه يا حال نداره بكنه رو پر كنه.
يه جاهايي اوني كه مي نوشت توي يخچال و كابينت چيا كمه من بودم، كه نكنه موقع خريد چيزي جا بمونه مدرسه كه مي رفتيم، معلما كه نمي يومدن خاله خانباجي جمع كه مي رفت وايميساد سر سكو و شروع مي كرد حرف زدن واسه بچه ها من بودم. يادم نيس چي مي گفتم، فقد يادمه يه بار معلم پرورشيمون درو وا كرد ديد همه ساكت نشستن حرفاي منو گوش مي كنن بعد يكي يكي معلما اومدن منو نگا كردن خنديده ن رفتن بعد قصه يه شكل ديگه گرفت، خونه كه كثيف شد، يه نفر بايد تميزش مي كرد، من بودم. وقتي يه اختلافي پيش ميومد يه نفر بايد خفه ميشد تا دعوا تموم شه، من بودم. سرِ قضيه هاي حل نشدني يه نفر بايد بالاخره كوتاه ميومد، من بودم. يه جاهايي اونيكه بايد از يه چيز عزيز مي گذشت تا دل يكي ديگه نشكنه، من بودم. هرجا، همه جا، اون آدمه كه بايد جاهاي خالي رو پر مي كرد خودم بود، تا
اينكه شد واسه آدماي دور و برم عادت كم كم شد مسئوليت من। كه بگذرم। كه نقش قربوني ماجرا مالِ من باشه. كه حرص بخورم. غصه بخورم و حرفي نزنم. امروز صب خيلي اتفاقي تصميم گرفتم اين دفعه قرباني ماجرا من نباشم توقع بقيه رو برآورده نكنم. زنگ زدن، گفتن ما مي خوايم بريم مسافرت شما هم يا دوتايي بايد بياين يا هيچكدوم نياين. من گفتم 6 ام بايد برم سر كار، گفتن مرخصي بگير گفتم نميشه، بايد از قبل مي گفتم. گفتن بگير زنگ زدم گرفتم، ولي ديدم نميشه. ديدم مرخصيم رو لازم دارم براي امتحانام. ديدم قبلن شرط كرده بودن باهامون اگه كسي نمي خواد بياد قبل از عيد بگه. ديدم مسئوليت كاري كه قبول كردم مهم تر از فداكاريه است. خواهرم گفت بايد مي اومدم مي گفتم بليط برگشت نداشتم. من اگه مي رفتم قربوني ماجرا مي شدم. من حوصله دروغ بافتن نداشتم. خودم هم اگه رئيس بودم مي گفتم: بليط برگشت نداشتي بيجا كردي رفتي. خجالتي كه بعدن از سرپرست و مدير به خاطر بي مسئوليتيم مي كشيدم رو هيچكدوم از اين آدما نمي فهميدن. امروز كل نوعِ زندگي خودمو زير سؤال بردم، و مطمئنن يك جايي بايد شروعش مي كردم. گفتم نميام، خواهرم گريه كرد، قهر كرد گفتم نمي تونم بيام، ببخش من ولي پشيمون نيستم. كلاقرمزي (كه رحمت خدا بر او باد) هم فرمود: اولش مسئوليته، آخرش بدبختي .

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

عمو زانو زد كنار شلنگ و يه كف دست آب زد به صورتش
خانوم بزرگ دستشو گرف به ديوار و پاي راستش رو گذاش رو پله اول
- قديم كه از در ميومدي سلام كردن بلد بودي
كفري بود عمو، كفري كه بود من دورش نمي پلكيدم، مي خزيدم گوشه پيرهن خانوم بزرگ
- اون زهراي هيچي ندار و شوهرش چي دوره افتادن تو محل كه رضا با نسرين فلان، رضا با نسرين بيسار
گيرم من اصن هر شب خونه اون زنيكه‌م، گيرم من گماشته اون ج...‌
از بس تو هيچي به اون دخترت و شوئرش نگفتي اينجور دهنشونو وا كردن آبرو منو قيمه مي كنن
يادم نيست از كجا فهميده بود؛ هرچي بود يه سرش به عمه ربط داشت و يه سرش هم به شوهرش

نسرين از چند وقت پيش اومده بود؛ اون آخراي كوچه بعد از خونه عذرا خانوم، توي اون خونه در سدري‌ مي نشست.
دو تا پسر داشت
چو افتاده بود تو محل كه شوهرش زندانه، بعضيا مي‌گفتن مرده
مادرِ حسن وحشي مي گف صيغه اين و اون مي‌شه لابد
همين حرفا خانوم بزرگ‌و خيالاتي كرده بود
دم غروب كه ‌مي‌شد منو مي‌فرستاد دم خونه نسرين
مي گفت برو به علي بگو كتاب فارسي‌م و جا گذاشتم گوش كن ببين صدا عموت از خونه اونا مياد يا نه
من مي رفتم تا ته كوچه با سنگاي ديوار خونه زهرا كوچيكه بازي مي‌كردم
رديف سنگا رو مي‌شمردم تا پايين
دوباره مي‌شمردم تا بالا
از راست مي شمردم به چپ، از چپ به راست
بعضي وقتام كه مي ديدم خانوم بزرگ سرش‌و از در آورده بيرون و منو مي‌پاد مي‌رفتم واقعني زنگ خونه نسرين‌و مي زدم
مي گفتم مشق دارم، خانوم حيدري مي‌زنتم اگه ننويسم، كتاب فارسي علي رو مي‌خوام
نسرين مي‌اومد دم در
قدش بلند بود، چارشونه
هميشه هم فقط نوك موهاش از چادرش بيرون بود
ولي من اگه قرار بود موبذارم براش موهاش قهوه‌اي فردار بود و بلند
لِك لِك كنون برمي‌گشتم مي‌گفتم عمو اونجا نبود، كتابشم بم نداد، گف علي لازم داره
خانوم بزرگ نفس راحت مي‌كشيد
نمي‌دونم عمه زهرا بود يا شوهرش، يكي به گوش عمو رسوند
عمو وايساده بود كنار شلنگ هوار مي كشيد
خانوم بزرگ مي‌گف خجالت بكش جلو روي اين بچه
گلي خانوم پرده آشپزخونه‌ش و پيچيده بود دور سرش و داشت تو حياط ما رو نگا مي‌كرد ببينه چه خبر شده
عمو اون شب گف مي‌ره
گف ديگه تو اين خراب شده نمي‌مونه كه هر ..كشي پش سرش حرف بزنه
گف اينجا محله نيس، ج..ه خونه‌س
گف اون شوهر دخترت بدتر از همه چشمش دنبال زناي مردمه
يه هفته بعد اومد وسايلش و برد و از محل رفت
دو سه سال بعد يه مرده با پيكان سبز رفت و اومد پيدا كرد خونه نسرين
بعضيا گفتن شوهرشه كه از زندون برگشته
بعضيا گفتن يكي از همون مردايي‌ه كه صيغه‌شون شده بوده اومده گرفتش
نسرين با هيشكي حرف نمي‌زد
از وقتي عمو رفته بود من هربار تو كوچه مي‌ديدمش سلام مي‌كردم
فقط واسه اينكه ببينم جوابمو مي‌ده يا نه
هميشه هم جواب داد

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

روز بيستم آبان سال 1384، من دو تا كوله زرشكي و مشكي، يك دسته چلچراغ توي كيسه پلاستيكي، چند تا كتاب برداشتم و رفتم چند تا خيابان اونطرف‌تر، براي اينكه داشتم آزار مي‌ديدم و ادم‌هايي را آزار مي‌دادم و مي‌خواستم از 17 سالگي مستقل زندگي كنم.

طبقه دوم مادربزرگ من سه تا اتاق بزرگ داشت كه من توي يكيش فرش پهن كردم، مبل‌هاي مادربزرگم را چيدم، يك تلويزيون قرمز كوچيك از اين‌هايي كه با يك گردالي كانال عوض مي‌كنند قرض كردم، كمدي كه وقتي بچه بودم عموم براي تولدم گرفته بود را كشيدم بالا و البته توي همه اين‌ها خواهرم بود ولي مثل حالا؛ خب هيچ‌وقت نبود.

صبح‌ها با يك خانم چاق گنده‌اي كه آدم حس‌باحالي اي بود ولي من را دوست داشت مي رفتم عكاسي، نور مي‌گرفتم، بعضي وقت‌ها عكس مي‌انداختم

بعضي وقت‌ها خودش تكيه مي داد كنار و عكس گرفتن من را نگاه مي‌كرد و مي‌گفت كادر بنديت فلان، اين بيسار و با افتخار نگام مي‌كرد و من از اينكه با افتخار مي‌شود نگام كرد كيف مي‌كردم. بچه بودم به هرحال

كم‌كم حالم خوب شد، كم‌كم يادم رفت براي چي جدا شدم، كم‌كم جاي زخمهام را مي‌ليسيدم، ولي زندگي مجردي بود و يك دختر هيفده هيژده ساله.

يكبار توي راهروي خانه مچ همسايه پشتي را گرفتم كه از پشت بام آمده بود، يك‌بار پول كم آورده بودم و پنجاه تا تك تومني تا آخر ماه توي كيفم ماند (عكاسي درآمد بالايي داشت ولي نه براي مني كه هيچ وسيله‌اي از خودم نداشتم)، خيلي بار شد كه سقف خانه چكه كند و من تشت گذاشته باشم زيرش، خيلي بار شد كه لوله باز كنم، دست كنم توي چاه و خيلي چيزهاي ديگر

يك سال بعد سر قضيه ارث و ميراث بيرونم كردند، چون فاميل‌هاي ما در عين اينكه بهت لبخند مي زنند طناب دارت را مي‌بافند و چون برايشان معني نداشت كه من انجا باشم.

بعد باز من به اندازه چند تا خيابان رفتم آنطرف‌تر، توي يك خانه قديمي، ته يك كوچه بن بست، توي يك خانه كه سه تا اتاق دارد و شش تا در با يك بالكن دلباز كه گل و گياه داشت ولي همين چند ماه پيش صاحبخانه ترتيب گلهاش را داد چون به نظرش كثيف بودند و چون گل‌ها برگ دارند و برگ‌ها صاحبخانه را ناراحت مي‌كنند.

كم كم پول من همه‌ش رفت پاي كتاب و فيلم

مينا كامپيوتر خريد. مينا دراور خريد. بعد از آنجا به بعد دوتايي همه چيز را خريديم، آن وقت‌ها من دانشجو بودم و پول نداشتم، الان هم دانشجوام ولي بيشتر از آن وقت‌ها پول دارم و هنوز هم يك جاهايي سعي مي كنم جبران كنم آن‌وقت‌ها را كه مينا خريد و من نشد كه كمك كنم.

بعد سرخوشي از خانه جديد كه تمام شد كم‌كم مصيبت شروع شد؛ سال اول كله پسر همسايه پشت پنجره بود، سر و ته قضيه با شيشه مات‌كن تمام شد و ما از ترس اينكه بيرونمان نكنند خفه خون گرفتيم.

سال بعدتر همسايه بغلي را از روي همان بالكن دلباز جمع كرديم كه وقتي زنش رفته بود حمام آمده بود سر و گوشي اينطرف آب بدهد.

زمستان همان سال، كه مي‌كند به عبارتي سال 86 و آخرين سالي كه برف سنگين آمد گچ اتاق اولي ريخت، من شال و كلاه كردم رفتم چند ساعت روي پشت بام و برف پارو كردم و از اينكه چقدر گناه دارم هي اشك ريختم.هي گفتم اين خيلي نامردي است.

زندگي مجردي، و روي پاهاي خود آدم ايستادن ولي، ختم به اين مصيبت‌هاي دم دستي نيست، من نيمي از بيست و يك سالگيم را دو شيفته كار كردم، چون خيلي بي پول بودم و چون داشتم پول جمع مي‌كردم براي ادامه درسم، خيلي وقت‌ها خيلي از آقايان دوست و همسايه و آشنا را از پشت شيشه ها و پنجره‌ها و وسط خانه جمع كردم حتا، و همه اين ذكر مصيبت‌ها براي اين است كه اين آخري را بگويم.

اينكه توي تمام اين چند سال، تنها چيزي كه خيلي ازارم داده، بي پولي است.

من دانشجو ماندم، بقيه درسم را دارم با مصيبت مي‌خوانم، يك روز در هفته مي‌كوبم مي‌روم يك شهر ديگر، دانشگاهم شهريه دارد، اتوبوسي كه من را مي‌برد و برمي‌گرداند پول مي‌گيرد، چهار صبح مجبورم راه بيفتم و آژانس لازم دارم.

اين‌ها به كنار، خانه حالام كرايه دارد، من آدمم، مي خورم، لباس مي‌پوشم و بعضي وقت‌ها؛ به تفريح نياز دارم.

من يك دختر تنهام، يك دختر تنها كه شُك زده است از وقتي گفته‌اند يارانه‌ها را برداشته‌اند. هاج و واجم. راه برگشت ندارم، راه برگشتنم اين است كه تمام سالهاي زندگيم را پاك كنم، برگردم به تاريخ، آدم‌هاي مرده‌ام را زنده كنم، آدم‌هاي رفته‌ام را برگردانم، پدرم را عوض كنم، ازش بخواهم اينطوري كه هست نباشد و همه اين‌ها.

من شك زده‌ام، بغض دارم، تنهايي از پس اين زندگي برنمي‌آيم و با تمام دردهايي كه داشته‌ام تنها چيزي كه له‌ام مي‌كند بي پولي است، تنها دردي كه هيچ‌وقت براش راه حلي پيدا نكرده‌ام.

و تنها چيزي كه الان بلدم بگويم اين است كه بايد ريد به اين مملكت؛ اول از همه به رييس جمهور و رهبرش.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

يكي از تراژدي‌.كمدي‌هاي فعلي زندگيم اشتباه گرفتن صداي لوله شوفاژخانه شركت با ويبره موبايلم است
قيافه ابلهم وقت دوئيدن به سمت موبايل و ضدحال خوردن چيزي است كه همه شما قطعاً از دستش داده‌ايد.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

زنگ زده‌م به پويا
توي موبايلم پول نيست
از تلفن شركت زنگ زده‌م
من هر وقت مي خواهم يك كار قايمكي انجام بدهم مي رينم
حالا قايمكي نه از اين لحاظ كه توي شركت ما را ببندند به فلك اگر تلفن شخصي بزنيم، اما من از اينكه يك آدم سواستفاده گرِ خر به نظر برسم متنفرم و الخ
پويا صدام را نمي‌شنود،هي داد مي زنم،آخر سر هم بش مي گم حالم ازت به هم مي خورد، كه بداند وقتي صدام را نمي‌شنود و انقدر راحت با نشنيدنش كنار مي‌آيد حالم ازش به هم مي خورد
وقتي مثل خنگ‌ها با آن لحن هميشه خونسردش مي گويد:الو،الو، صدات اين طرف نمي آد،خواستي قط كن دوباره بگير
انگار خودم حاليم نيست كه بايد قطع كنم و دوباره بگيرم
.
با آقاي ديم نشستيم فرندز مي بينيم
هي هر جاش كه مي خندد و من نمي خندم برام توضيح مي دهد كه الان قضيه اين بودها، خون خونم را مي خورد
فكر مي كنم من ابلهم يا چي؟ خنده دار نيست خب
آخر سر هم از كوره در رفتم،گفتم خودم مي فهمم انقد تفسيرش نكن الكي
و مي بينم كه آقاي ديم ناراحت مي‌شود
.
سركار يك سري گلدون داريم كه بايد يك روز در ميان برگهاش را آبپاشي كنيم، حسابدار داخلي زده چرا برگ‌هاي گلدان من خشك است؟ انگار من مثلاً باغبونم
مي‌گويم من به آبدارچيه گفتم آب بدهد و بعد گوشي را مي‌كوبم
.
دنبال وصول يك طلبي‌ام از يك شركتي، دختره زنگ زده داد مي زند كه چرا انقدر گدابازي در مي آوري؟ چاره داشتم داد مي زدم گدا جد و آبادته، اين پولي كه ما از شما طلب داريم معادل حقوقِ يك ماه من است بلكم بيشتر
ولي فقط با يك لحن خونسردِ عن مي‌گويم خانم محترم مواظب صحبت كردنتان باشيد و گوشي را قطع مي‌كنم،من فقط همين يك كار را بلدم
.
فيس بوك يك‌جور شكر اضافه خورده يك چيزي ايجاد كرده به اسم تگ، شما مي روي آدمهايي كه توي يك چيزي مشاركتي داشته‌اند باهات را تگ مي كني روي يك لينكي،عكسي، كوفتي، فلاني
كه يعني اين آدمه هم دخيل است اين تو، بعد هر كس از راه مي رسد روي هر چيزي كه به من مربوط نيست هي تگ مي كند، نتيجه؟ جيميل باز مي كني، كلي آت و اشغال ريخته توش، كه فلاني كامنتد آن اِ ويديو آو يو، فلاني كامنتد آن اِ فوتو آو يو، يك نفر هم نيست بش بگد آن ويديو آو عمه شماست، آو همسايه شماس
آو من نيست به هرحال
.
پايين يك نامه نوشتم كمال تشكر را دارا هستم، خدايي سوتي خنده‌داري است، براي آقاي آبستن تعريف مي كنم و هي مسخره بازي در مي‌آورد كه يك مقداري هم كمال امتنان داريم و قدري كمال فلان و اينا،خواستيد تشريف بياريد بديم خدمتتان
من ريسه رفته‌م، وسط ريسه رفتنم هي يادم هست غمگينم،يعني فقط فكم دارد مي خندد چون وقتي خنده‌اش گرفته چاره‌اي به جز خنديدن ندارد، چون اگر چشمهايم هم فك داشتند درست همان موقع لابد از لب و لوچه شان آب مي‌ريخت به جاي اشك
گند بزنند به اين دنياي نامرد لعنتي