۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

خب دیگه خوشحال شدیم. خدافظ

مثلن اين شكلي هم نيست كه حالم هميشه بد باشد يا اينها. يك كارهايي هم هست كه حالم را خوب مي كند.

يكيش آشپزي است. يعني وقت هايي كه خيلي حالم بد باشد بروم آشپزي كنم هي حالم خوب تر مي شود.

نخسوزن (بله من هنوز فكر مي كنم استفاده از اين كلمه بامزه است چون هر جا مي خوانم هارهار مي خندم) وقتهايي كه چيزهايي بپزم كه بلد نيستم و خوشمزه باشد.

البته من دستپختم خوب است ممولن. غذا هم كه بپزم حتمن تنگش سالادي چيزي درست مي كنم چون كه آدم بايد غذاي قشنگ سر سفره بگذارد كه وقتي مي خواهد بخورد هي محتويات سفره اش را نگاه كند هي بگويد به به. به به.

بين غذاها لوبيا پلو را از همه بهتر درست مي كنم با سالاد شيرازي و ماست يا دوغ. يا مثلن خورش باميه هم خوب مي شود. يا خورش كرفس. كلن چيزهايي كه سبزي دارد يا عين لوبياپلو تركيبي است را انگار بهتر مي پزم.

قورمه سبزي اما بلد نيستم. سختم است ياد بگيرم. خودم حاضرم همه شب ها روزهام را توي ديگ قورمه سبزي زندگي كنم. يعني واقعن نمي دانم چطور آدمهايي روي زمين هستند كه قورمه سبزي نخورده اند يا بدتر از آن. خوردند و دوست نداشتند

من وقتي قورمه سبزي خوب مي خورم دوست دارم اصلن همان لحظه بيفتم بميرم.

بعد بدترش اين است كه خب چند سال هست كه من نيامدم خانه و غذا آماده باشد، بروم كوله ام را بندازم جورابهام را در بياورم بنشينم سر سفره دستهام را اين شكلي بگذارم روي زانوم و منتظر بشوم كه مامانم غذا را بياورد.

بعد آها، بدش اينجاست كه خب مردم قورمه سبزي مي پزند و آدم از سر كار كه مي آيد خونه دوست دارد كاسه گدايي بگيرد دستش بنشيند دم خانه اي كه بوي قورمه سبزي ازش مي آيد هاي هاي گريه كند. توي توئيتر يكي دو ماه پيش نوشتم كه كاش يكي من را دعوت كند خانه اش و برايم قورمه سبزي بپزد، بعد يكي دعوتمان كرد و قورمه سبزي اش مزه سبزي نپخته مي داد

خوب دستش درد نكند؛ ولي من دعوت به قرمه سبزي خوشمزه مي خواهم، هر كس هم اين كار را بكند من را يك عمر بنده خويش كه نه، ولي خب مديون خويش، حالا آن هم شايد نه، به هر حال يكي را خوشحال كرده و اين خودش كلي است که آدم‏ یکی را خوشحال کند.

البته اين دعوت كردن و قورمه سبزي پختن چيزهاي قشنگي را ياد من نمي آورد از بس كه مردم دوست دارند بيايند چيزهايي را براي شما تعريف كنند كه بهتان هيچ ربطي ندارد تا دل شما بسوزد و متاسفانه موفق هم مي شوند حتا.

اما يك معضلي هم دارم كه نمي توانم درست تصميم بگيرم قورمه سبزي با چي خوشمزه تر مي شود .

آيا با ماست؟ آيا با سالاد شيرازي؟ قطعن با سالاد فصل كه كاهو و خيار و گوجه دارد كه در همه فصل ها هست و من اصلن نمي دانم چرا بايد اسم سالادش را فصل گذاشت خوشمزه تر نمي شود. با دوغ شايد. نمي دانم

خب هيچي. همين. قورمه سبزي حال من را از هر چيزي بهتر مي كند. و ساير غذاهاي خوشمزه البته

اما يكي ديگر از كارهايي كه حال من را خوب مي كند حرف زدن با يك تعداد معدودي از آدم هاست. اين تعداد معدود را حتا از اول زندگيم تا حالا مي توانم اسم ببرم برايتان.

يكيش گايانه بود. يعني اوليش گايانه بود. گايانه دوست مدرسه م بود كه خيلي خوب بود. آدم توي بغلش جا مي شد. حرفهاي خوب مي‏زد. نه حرف خوب يعني حرف الكي اميدواري ها؛ نه، يعني حرف درست حسابي. يعني آدم مي توانست دو ساعت باش از يك موضوع پرتي حرف بزند و اصلن خسته نشود يا غر بزند و غر بشنود ولي اصلن کسل نشود یا حالش به هم نخورد.

يك همچو آدمي بود گايانه كه الان نيست. نمي دانم چه شد كه ديگر نيست. منتها يك روز نگاه كردم ديدم رابطه ام باش ته كشيده و تمام شده و چيزي كه تمام شده شده، نمي شود باز شروعش كرد.

نمي شود دوباره جوشش داد. جوش دادنش يك جورهايي گند زدن است به هرچي حرف و خاطره خوب و اينهاست. حالا هر جور رابطه‏ای که باشد.

بعد بزرگتر که شدم هي تعداد دوست هام اضافه شد از يك وبلاگ عشقي كشكي مسخره اي كه يك وقتي داشتم و تنها فايده اش پيدا كردن همين دوست هام بود

كه الان راستش حال ندارم هي بيايم بنويسم كدامشان را چه جوري پيدا كردم و چقدر خوبند

اين چقدر كه مي گويم يعني خيلي كارهايي براي آدم مي كنند كه آدم باورش نمي شود و خيلي وقت ها هستند كه هيچكس حاضر نيست باشد ولی من آدم ها را برای خودشان دوست دارم، نه برای کارهایی که می‏کنند و فلان. به خدا راست می‏گویم. دو سه تا پست قبل یک چیزی نوشته بودم و یک آدم نمی دانم چی ای آمده بود یک کامنت گذاشته بود که یعنی راجع به احساستم دروغ می گویم و الکی نوشتم فداکاری می کنم و فلان. در حالی که من درباره تنها چیزی که بلد نیستم دروغ بگویم احساساتم است. الان دلم خواست بنویسم به دو چشمم قسم. به دو چشمم قسم:دی

بعد آها، يعني حرف زدن كلن، حال من را خوب مي كند، الان يك چند وقتي است كه هی احتیاج دارم به زیاد حرف زدن.

يعني حتا هي توي مسنجر ياهو (كه چقدر هم حالم را به هم مي زند) اونلاين مي شوم( با تاسي به آقاي دانشجو) و بعد براي خودم پي‏ام مي فرستم و جواب خودم را هم مي دهم

اين خيلي بد است. كه آدم برسد به اين حجم از تنهايي

يك كار ديگر هم كه دوست دارم پياده روي است. منتها پياده روي حالم را خوب نمي كند. بدتر مي كند.

من هميشه پياده رويم يكجور غم‏انگيزي است . مي روم كه گريه كنم و غصه بخورم و فكر كنم، بعد موتور تندرويم را روشن مي كنم و موتور فكرم متوقف مي شود كلن.اين كار را هم از موراكامي ياد گرفتم كه توي از همين "از دو كه حرف مي زنم فلان" گفته بود

همه اين حرف هاي بي ربط را براي چي نوشتم اصلن. براي اينكه بگويم ايلونكا ديگر من نيست.

يك وقتي كه خيلي بچه تر بودم بود، شبيه بود واقعن

الان هيچ جاي حرف زدن من، نوشتن من، آه و ناله كردنم يا هرچي شبيه پست هاي قبلي اين وبلاگ نيست

الان بيشتر دلم مي خواهد ياد بگيرم قصه بنويسم و هي براي خودم تمرين مي كنم، هي مي خوانم هي مي نويسم، نصفه نصفه توي همين دفترهاي خودم كه ببينم تهش چي از آب در مي آيد

دوست دارم يك وبلاگ قايمكي بزنم و باز آن تو شروع كنم نوشتن، كه خودم باشد، خودم بدون سانسور.

توي گودر ايلونكا چندتايي سابسكريبر دارد كه خب اگر تا الان حوصله كرده باشند اين شر و ورها را بخوانند مي دانند كه اينها را براي آنها نوشتم

براي اينكه خب آدم وقتي وبلاگش را نبسته هي منتظر است آدم هاي بيشتري بخوانندش و وقتي بست ديگر منتظر نيست

يك وقتي فكر مي كردم ايلو وبلاگ خوبي است و الان گمان مي كنم كه نيست، يا لااقل ديگر مال من نيست، انگار يكي ديگر نوشته باشدش كه مال هزار هزار سال پيش است

۳ نظر:

یک آدم نمی دانم چی ای گفت...

قورمه سبزي را مهمان‏ات مي‏کنم حتما، حتي شده به دلجويي برداش‏ات از کامنت و بماند که منظورم درگيري بي دليل احساس‏ات بود نه ...
واما ايلونکا: گاهي هم اين شکلي مي‏شود ديگر، آدم تا مي‏آيد يک چيزي بنويسد مي‏گويد نکند به اين و آن بر بخورد و هزار بامبول ديگر. آنوقت مي‏شود خودسانسورچي و نتيجه‏اش مي شود "اين ديگر نوشته من نيست". بايد بتوني از اين اوهام فاصله بگيري تا بنويسي، اسير هر چيزي که هستي، رها شو. وبلاگ متن‏هاي خصوصي خودته و به هيچ پدر سوخته‏اي ربطي نداره که چي مي‏نويسي، خيلي بدش مي‏آد، نخونه، بره يک جاي ديگه. خودت باش، صادق، بي‏ريا ،آزاد، راحت .... هر چي هم دوست داري بنويس، فاميل و رفيق و دوست و همکار و مدير و ... وقتي سرک مي کشن توي نوشته هات، بايد جنبه هم داشته باشن، ندارن؟ برن بميرن، فداي سرت ...

مانی گفت...

هیچ وقت عادت نکردم به رفتن و خداحافظی وبلاگنویسها. هیچوقت. همیشه این موضوع غمگینم می کند.

وانا گفت...

من از قورمه سبزی خوشم نمیاد! (بنابردلایل شخصی)
آشپزی بزرگترین هنردنیاست که احتمالا بعد مرگم یاد میگیرم!
واقعا رفتی؟ من تازه اینجا رو پیدا کردم!
ولی من فکر میکنم برگردی فقط یه کم نیاز داری که به غیر از مانیتور و کیبوردت با آدمای واقعی از جنس پوست و خون صحبت کنی! (همه وبلاگ نویسا اینجوری میشن)