۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

نق سانتی مانتال

يك جايي از زندگيم موتورِ پذيرش آدم‏‌ها برايم متوقف شد، آدم‌ها برايم تمام شدند.از چند تا شكست خانوادگي و همان يك بار شكست عشقي زندگيم ناشي مي شد البته
اينكه چند بار در طول زندگيم هي آدم‌هاي مختلف گفته بودند كه خواهند ماند، بعد همينطور كه من داشتم مي دوييدم سمت دشت جاي خاليشان همان و سقوط تا ته دره همان
بعد، نه اينكه يك روز صبح بيدار بشوم و بگويم عاااا آه، از امروز من ديگر به آدم‌ها وابسته نيستم نع؛
از همان پونزده شونزده سالگي توي يك چرخه عجيبي افتادم كه هر چند وقت يكبار با از دست رفتن يك آدم جديد، يك شانه جديد؛ يك تكان محكم‌تر خوردم
و اين "آدم‌ها نمي مانند" عجيب‌تر توي وجودم جاخوش كرد
اينجا كه رسيدم غصه خوردنم از تنهايي به صفر رسيد
تنهايي برايم شد درمان همه دردهاي ديگر، يك پناهگاهي كه هر وقت كم آوردم رفتم توش قايم شدم
هيچ وقت جاي خالي خانواده‌ام اذيتم نكرد، هنوز هم نمي‌كند البته، هيچ وقت فكر نكردم اگر آدمي را پيدا كنم كه عاشقش باشم دردي از دردهام كم مي‌شود يا باري از روي دوش روحم برداشته مي‌شود
هيچ وقت از هميشه تنها ماندن نترسيدم، بهش كه فكر كردم دلم نلرزيد
دو سه سال مقاومت كردم
مقاومت كه نه، كمبود هيچكسي را توي زندگيم احساس نكردم، هر بار هم ازم پرسيدند كه باز مي خواهي تنها باشي با قاطعيت گفتم :"بله" و هيچ وقت هم فكر نكردم اين "بله" برايم يك جايي از زندگي عوض مي‌شود
اما هميشه هم اينطور نيست، آدم بزرگ مي‌شود و وقتي بزرگ شد مي‌فهمد هيچ جوابي توي زندگيش اين قدرها هم قطعيت ندارد
آدم بعضي وقت‌ها خبر خوشي دارد كه بايد به كسي بگويد، بعضي وقت‌ها احتياج دارد زانوش را جمع كند و توي آغوش كسي جا بگيرد، بعضي وقت‌ها احتياج دارد بشنود كه زيباست، كه عزيز است؛ كه بودنش مهم است، هر قدر دروغ، هر قدر دلخوشكنك
بعضي وقت‌ها دلش مي‌گيرد و گرچه خاصيت دل گرفتن است ولي كسي بايد باشد كه دردهاي آدم را، دل گرفتن آدم را بفهمد
من مقاومتم تمام شده،
بعد از چند سال چند ماهي است هي به در و ديوار اين قفس مي كوبم كه "يك"ي نباشم
دست‌هام را كه نگاه مي كنم جاي خالي دست‌هاي كسي توش نيست، دلم را كه نگاه مي‌كنم از ديدن كسي پرپر نمي‌زند، دلتنگ نمي‌شود، رنج نمي‌كشد
ذوق نمي‌كند
هيجان‌زده نمي‌شود
مردم گريزي من تمام نشده، ولي تنهاييم چرا، تنهاييم كم آورده، احتياج دارد منصفانه‌تر خرجش كنم
احتياج دارد لااقل هر چند وقت يكبار براي يكي دو روز به حال خودش رهاش كنم برود استراحت كند، هر چند وقت يكبار دست از سرش بردارم
من بروم سوي آدم‏های دیگر، او هم برود سوي خودش و باز برگردد، وقتي هر دو چند وقتی دور بودیم كه دلتنگ هم شده باشیم

۴ نظر:

ناشناس گفت...

میتییییی ما که هر وخ شما رو میبینیم کلی ذوقمرگ میشویم

ناشناس گفت...

ما هم ايضا
قلقلک‏مان مي‏آيد و خوش خوشان‏مان مي‏شود مي‏بينيم‏تان، گاهي که بايد بشود ولي نمي‏شود که بشود ببينيم‏تان، حالمان بد مي‏شود، خوش نمي‏شود که نمي‏شود. الهي به قربان آن غرنامه‏تان بشود هر آن‏که از ناخوشي‏تان ناخوش نشود. الهي جفت‏ات يافت بشود و نشود که دل‏تان براي تنهايي‏تان تنگ بشود.

ناشناس گفت...

مواظب باش این حالتت سبب نشه تو دامهای مختلف بیفتی.من همه دورانی که تو میگی رو سر کردم تا در این دوران به شدت اشتباهات جبران ناپذیری رو مرتکب شدم که زندگیم رو کن فیکون کردم.ببین همه مردم تنهاند حتی اونهایی که ظاهرا در جمع خانوادگی هستند و شادند.مرگ آدمهای دور و برمون،گذشت دوران کودکی ،بزرگ شدن ،تغییر اخلاق و حالت مردم و خیلی چیزهای دیگه اینکه من جمله میددونیم بعد از همه اینها باید بمیریم و نمیدونیم بعد از مرگ چی قراره بشه یک حس ترس و تنهایی رو بر آدم چیره میکنه.حالا بعضیهاسعی میکنند این حس و سایر جاهای خالی و خاطرات گذشت رو فراموش کنندو در زمان حال زندگی کنندعده ای اما نمی تونند یا نمیخواند و این سبب میشه این حفره تنهایی هی بیشتر براشون دهن باز کنه.اشتباه منو نکن.بد نیست از تنهایی در بیایی اما نه بهر قیمتی.آدمها وقتی می فهمند نقطه ضعفی داری مثلا چیزی مثل تنهایی ازش خیلی راحت و با مهارت سو استفاده میکنند.مراقب باش.

ناشناس گفت...

کو جايي ؟ دل‏مان براي‏تان تنگيده شده. اسمايلي خنده تا بناگوش