۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

آقائه هارد را هل داد جلوم
-درست نیمشه،اطلاعاتتون هم پریده کلن
-این نوئه به خدا،ده روزم نیس عوضش کردم که
انگار هشت نه سال بچه م را بعد از بزرگ کردن یکهو گم کنم،یکهو زنگ بزنند بگویند مرد،تمام شد
همه عکسهام،خاطره هام،نوشته های خوب و بدم،آهنگهای عزیزم،فیلمهای توی هاردم،همه اش به فنا رفت
توی یک چشم به هم زدن
...
صندلی م را کشیدم جلو
-قلبم درد می کنه،بیشتر از این دیگه اینجا نمی مونم،تحمل استرس های اینجا نیست واقعاً
بعد بیکار شده م،یعنی از پسفردا می شوم
رییسم لبخند زد،متقابلاً،برعکس انتظار من
انگار نه انگار که هیچ کس نیست برایش برنامه بریزد،هیچکس نیست مشکلاتش را رو به راه کند،هیچ کس نیست با معلمهاش سر و کله بزند،هیچ کس نیست که فلان
دیدی یک وقتهایی توی هر نوع رابطه ای تا هستی می گویند که مهمی بعد وقتی می روند(می روی) انگار نبودی،انگار همه آن "بودنت" کشک بوده
اینجور وقتها من همه ش حسرتِ چرا زودتر دل نکندن را می خورم
حالا محلِ کار پردردسر گند که مهم نیست البته،جاهای دیگر زندگی دل آدم بیشتر می سوزد
به هر حال آدم بیکارِ بی پول احتمالاً خوشبختتر از آدم باکار بی پول است
...
کافی نت گرم است
با شلوغ خیلی
پشت سری هام دارند سر کاردانی غیرانتفاعی قزوین با یکجای دیگر بحث می کنند
من نشستم می چرخم توی گودر و اینجا می نویسم و ....
همیشه وقتی آمدی اینترنت چشم هات را روی یک چیزهایی ببند،یک چیزهایی را فراموش کن،سعی کن احمق باشی یا لااقل فضول نباشی
...
همه چیز انقدرها هم بد نیست،دو هفته دیگر،دو ماه دیگر،هشت سال دیگر،ده سال دیگر،اینا همه ش خاطره است
گیریم من حالا به خاطره های ده سال پیشم می گویم گور پدر حافظه با خاطره هاش

هیچ نظری موجود نیست: