۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

بچه رزماری

دست افشان و پاکوبان و سراندازان بابت اینکه یک ساعت زودتر از سر کار آمدم،از تاکسی پیاده شدم و رسیدم به میوه فروشی سر کوچه که دو تا آقای بانصاف خوش اخلاق دارد که یکیشان شبیه بابای آدم است و همیشه لبخندهای قشنگ می زند و آن یکی با آن صورت کشیده اش هی از آدم سوالهای خاله زنکی می پرسد
توی حال و هوای خودم بودم و یک آهنگ دیریم دام هم توی گوشم می خواند
کنار در منتظر ایستادم که خانومه با بچه اش از در رد شوند
در همان اثنا که خانومه داشت جلو میرفت و من آمدم خودم را توی چارچوب جا بدهم یکهو دیدم دستی که کاملاً می شد فهمید کوچک است و ظریف و اینها مانتوی بنده را مورد نوازش قرار داد
قیافه ام شبیه علامت سوال شده بود،از این علامتها که 40 تا تعجب هم جلویش می گذارند
برگشتم بچه هه را نگاه کنم که دیدم با لبخند<<از آن لبخندهایی که آقایان اینکاره به آدم می زنند >>بهم خیره شده
نمی دانستم الان دقیقاً چه احساسی دارم،یک حالتی بود از گیجی و خماری و گریه و بهت و علامت سوال
دختربچه بود،پنج شش ساله و هر قدر هم به کله ام اصرار کنم محال است قبول کند او را حتی هفت ساله به خاطر بیاورد
دختر بچه بود و بدجور چشمهایش دل آدم را می ترساند!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خوش به حالت...یه دختر کوچولو...نمی دونی چقدر دلم می خواست جای تو می بودم...نمی دونی

iloneka گفت...

باور کن( با عرض معذرت البته)که هیچ لذتی نداره ببینی یه بچه میل به دسمالی کردن مردم داره به جان خودم