۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم

آدم بعضی وقتها دلش می خواهد با زبان یکی دیگر حرف بزند
نوع نوشتنش را مثل او کند،نوع حرف زدنش را
بعضی وقتها یک وبلاگ می خوانی،دلت می خواهد مطلبش را تو نوشته بودی،بعضی وقتها یک حرفی می شنوی،ته دلت می گویی "لعنتی این دیالوگ من بوده"
آدم بعضی وقتها دلش می خواهد جای دیگری ها باشد
مثلاً وقتهایی که می رود یکطوری غریب روی نیمکت یک پارک می نشیند و خیره می شود به نیمکتی دیگر که دو سال قبل رویش نشسته بود با یکی دیگر
اینطور وقتها دلش می خواهد جای یکی باشد که حالا با آن آدم قبلیه روی نیمکتها می نشیند
آدم بعضی وقتها هی دلش،دستش،از چیزی که هست فرار می کند
فقط دل نیست که تنگ می شود،دست آدم هم گاهی دلتنگ می شود،پایش هم دلتنگ می شود،چشمهایش هم دلتنگ می شود
می خواهم بگویم آدم اینطور موجود عجیبی است
موجود عجیبی است که ندانسته راه می افتد کوچه های شهری که شاید غریب نباشد ولی آشنا هم نیست، راه می رود به هوای اینکه نزدیک کسی باشد که حتی نمی داند خانه اش کدام یکی از آن خانه هاست
آدمیزاد اینطور موجودی است.."به ارتفاع ابدیت" تنها

هیچ نظری موجود نیست: