۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

قصه همیشه از دل شب آغاز می شده ست

من دوست داشتم قصه را،حتی اگر اینطور نیست،اینجور تصور کنمش
دوست داشتم دختره،همین کوپه های کنار من،همین واگنهای بغل با یک روسری سورمه ای و گلهای صورتی سرش را تکیه داده باشد به پنجره
با یک "بغض بی قرار"
قلبش درد کند
نفسش بند بیاید
دلم می خواست قصه از دلتنگی آغاز شده باشد
گفتند جا نبوده برای اینکه آقائه با ما سوار شود،بیاید تهران؛ در عوض روی ریل قطار دراز کشیده پیِ چاره ای
من ولی دلم می خواست یک دختر ببینم که مثل برق بین واگنها می دود بلکه یک در باز پیدا کند،برود پیش آقائه،خبر از ماندنش بدهد،بعد یک دست دور کمر و دو تا چشم گریان از کنار قطار،یواش یواش بگذرند

پی نوشت:رفتنت/آنقدرها که فکر ميکني/فاجعه نيست/من مثل بيدهاي مجنون ايستاده ميميرم*
*:نزار قبانی و بنده از توی گودر دزدیدمش

۴ نظر:

سارا گفت...

سلام عزیزم. خیلی خوشحالم دوباره نوشتی و وبلاگو نذاشتی کنار. هربار میومدم نمی شد کامنت بذارم!!! نمی دونم الان یهو چی شد:دی مثل همیشه دوست داشتم نوشته هات رو.

iloneka گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Unknown گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
Unknown گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.