۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

.

خانومه نشسته بود روبروم روی صندلی اتوبوس
پلکهاش باد کرده بود
هی سعی می کرد اشکهاش نیاد
دو سه بار زیر چشمی منو نگاه کرد و لبخند زد
یه جوری که انگار احتیاج داشت یکی پاشه بره دستش رو بذاره روی دستاش و باهاش گریه کنه
من باهاش گریه کردم،ولی نرفتم دستم رو بذارم رو دستش،نرفتم بهش بگم آروم باش
بدیش اینه که همه فقط می تونن واسه درد خودشون گریه کنن

۴ نظر:

ویار اینا گفت...

شایدم خوبیش اینه

ایمانوالف.خلیفه گفت...

برای بیماریت خیلی ناراحت شدم. جدی . گریه البته نکردم چون مدت هاست نمی تونم گریه کنم. حتی برای خودم.به خونه ما سرنزدی ؟؟!!

مثل آب برای شکلات گفت...

اون خانمه من بودم هزار کیلومتر اون طرف تر

مهدی گفت...

تو هم یکیو می‌خواستی که بهونه‌ای بشه واسه‌ی اشک