۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

هی سعی می کنم که تو را کیمیا کنم/هی دستهای مسگر من درد می کند

بعدش ديگر آن آدم قبليه نيستي
يکي مي شوي غريب،غربتت هم توي خاطره هات گم است
يعني آنجايي که بايد بخندي لبخندت درد دارد
جاي آن زخم قديمي روحت گوشه لبت مي نشيند و چشم هات دودو مي زند
خنده هات تو را ياد يک وقت ديگر مي اندازد؛گريه هات روحت را سبک نمي کند
به آدمهاي بازمانده از جنگ مي ماني
جنگ يکجايي از روح تو ادامه دارد،حتي اگر توي دنياي واقعي تمام شده باشد
آدمهايي که يکجايي از زندگي چيزهاي باارزش از دست داده اند يا براي به دست آوردن چيزهاي باارزش جنگيده اند مي فهمند منظورم چيست
مي فهمند که حتي اگر برنده غائله بوده باشند،حتي اگر چرخ روزگار جلوي همتشان سر خم کرده باشد هميشه يک جايي ازقلبشان خالی است
هميشه يک بغض پنهاني توي گلويشان چنگ مي اندازد،هميشه جاي کبودي که زندگي کاشته پاي چشمشان مي ماند
اینجور که باشی طاقت ماندن نمی ماندت
بزرگترین آرزوت می شود جا گذاشتن خودت جایی و رفتن پی یک "من" تازه
یک من بی خاطره

پي نوشت:اين جنبش اگر پيروز شود که دير يا زود مي شود،ما آن آدمهاي قبل نيستيم،آن نگاه قبل را توي چشمهامان نمي شود ديد،يک زخم دسته جمعي داريم که خاطره اش را نسل بعد توي غم چشمهامان خواهد ديد

۲ نظر:

Umma گفت...

با خوندن پی نوشتت فقط یک مرتبه دلم خواست بگم دوست دارم.(نه از روی لوس بازیهای به سبک گرگ دونده نیست،فقط یک جور احساس تسکین.همین)

Umma گفت...

با خوندن پی نوشتت فقط یک مرتبه دلم خواست بگم دوست دارم.(نه از روی لوس بازیهای به سبک گرگ دونده نیست،فقط یک جور احساس تسکین.همین)