۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

خانومه چاق است؛خیلی
من که می خواهم سوار شوم به زور خودش را تا آنجا که می شود می کشد سمت آن پسره که ته نشسته
در را که می بندم می گوید ببخشید دخترم
و ببخشیدش خیلی غم دارد
ببخشیدش یعنی ببخشید که انقدر چاقم
ببخشید که جایتان تنگ است
ببخشید که اگر تو بخواهی مرا برای کسی تعریف کنی اول می گویی :یک خانوم خیلی چاق
ببخشید که من مانکن نیستم،زن جذابی نیستم
ببخشیدش شبیه تمام وقتهایی است که یک "تو"یی خیره شده به یک "من"ی و یکجوری نگاه می کنی که خجالت بکشم و ته دلم بگویم ""ببخشید که از این بهتر نیستم" و بغض بگیردم

۷ نظر:

سکوت شبانه گفت...

لذت و تاسف شایسته این درد نهفته نوشته شماست اولی بابت اشاره به جا دومی برای فقدان خیلی چیزا

ایمان خلیفه گفت...

اووه. چند تا مطلب خوب گذاشتی برای خوندن. به خصوص این آخریه. خوبی تو؟

اولدوز گفت...

ایمان.الف..خلیفه مرا به این سو سوق داد. اما حالا که آمده ام به قدری با نوشته ات احساس نزدیکی کردم که خیلی دلم می خواست برایت خاطر ی زنانه ای را به صورت خصوصی بنویسم، اما در بلاگر بلدنیستم که این کار را چگونه باید انجام دهم! شاید روزی... یادبگیرم

ناشناس گفت...

حس غریبیه...روایت لحظه ها همیشه نابند اما همیشه شیرین نیستن...اون آخرش نفهمیدم چرا از بغض حرف زدی؟ متن رو تونستم بفهمم و تصویرشو بسازم تو ذهنم اما بغض تهشو نه...یه چیزایی رو باید پذیرفت...یه چیزایی مثل ریختن تدریجی موهای من
:)

Universal Emptiness گفت...

This Post Was Great.

الهام - روح پرتابل گفت...

غم عمیقی داشت

با اجازه مطلبتون لینک شد

pulp گفت...

آره واقعاً عالی بود. ببخشیدی که این آدما میگن خیلی دردآوره...