۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین/بر مردمک چشم نگاری بوده ست

هميشه جمع مي شديم روي سکوي زير تخته و من سرم را مي گذاشتم روي سينه گايانه
و با صداي بلند شعر مي خواندم
شعرهايم را از مادربزرگم ياد مي گرفتم،بيشترشان هم لالايي بودند يا چيزهايي که لااقل براي من لالايي معني مي شد
مال آن وقتي بودند که سرم روی پایش بود و با موهايم بازي مي کرد و شعر خواندنش که تمام مي شد من مي خواندم
مي خواندم و مي گفت "صدات به مادرت برده،او هم که مي خواند دل آدم مي گرفت"
القصه،سرم را مي گذاشتم روي سينه گايانه و همان شعرها را مي خواندم؛ با صداي مادر و سوز مادربزرگ
مدرسه که تمام شد يادم رفت
غرق شدم توي تنظيم فلاشر،توي زاويه پاهاي بچه هايي که از دوربين مي ترسيدند،توي فوم هاي عکاسي
غرق شدم توي ترموکوپل و ناحيه اتصال سرد
از صفحه کنترل فضاپيما شنيدم و از راديوهايي که با ناودان مي سازند
بعدتر غرق شدم توي کرايه خانه و قيمت نان و نرخ برنج هاي گلستان
تا همين چند وقت پيش که سرم کنار سر سيبَت بود و بعد از مدتها براي يکي ديگر خواندم
گفت چه خوب "کوير" مي خواني
نگفتمش؛که اين من نيستم،صاحب شعر خاک شده و صاحب صدا گِل

هیچ نظری موجود نیست: