۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

نمی دانم خبر دارید یا نه! که ما خیلی متمولیم
دقیقاً به همین دلیل شب تولد خانم "دانای کل" رفتیم یکی از این رستورانهایی که پنجاه نوع قاشق و چنگال دارند و ته لیوانهای نوشابه شان کلی میوه هست که آدم اصلاً دلش نمی آید نوشابه اش را کوفت کند
چند آقای مودب هم کنار میز آدم به هوای باز کردن در نوشابه و گذاشتن سالاد در دهانتان و ماساژ و حرفهای محبت آمیز (که آدم را دچار توهم خود مهم بینی می کرد) حضور داشتند تا میزان آبرو ریزی آدم بیشتر از آنچه که باید بشود
من آدم آبروبری هستم،خودم هم این را خوب می دانم،چون نمی دانستم هر کدام از آن قاشق و کارد و چنگالها اصلاً به چه دردی می خورند!من همین دو تای خودمان را هم به زور بلدم دستم بگیرم و مثل نئاندرتال ها ترجیح می دهم غذا را با دست نوش جان کنم و انتهایش انگشتهایم را هم بلیسم
نهایت سعی ام را کردم که یک غذایی که تلفظ چندان سختی ندارد انتخاب کنم:( ترکیبی بود از پیراشکی پیتزاهای هفت حوض با یک لایه نان بربری،که به قول خدابیامرز مادربزرگم به لعنت خدا هم نمی ارزید)
من هی سعی می کردم از روی بغل دستیها بفهمم الان باید چه کاردی استفاده کرد،نمی شد خب،همه کاردها هی می افتادند زمین،قاشقها پرت می شدند توی بغل مردم،غذائه از زیر چنگال در می رفت،مصیبتی بود
غذا هم که نبود،بگو سنگ لامصب
مزه خاگینه بیشتر می داد تا پیتزا
کلی پیاده شدیم،غذای من را هم تقریباً دست نخورده گذاشتند توی جعبه دادند دستم برای فردا نهار
حالا می گویم اصلاً چه کاری است،خب چرا مردم این همه خودشان را آزار می دهند؟
چرا وقتی هیچ کداممان مال این حرفها نیستیم،وقتی هنوز همه توی خانه زیر شلواری گشاد می پوشیم و روی توالتهای قدیمی راحت تر جیش می کنیم،وقتی هیچ کداممان دستمال گردن نداریم و آبگوشت را به هر نوع پیتزا ترجیح می دهیم،نقش آدمهای مضحک را بازی می کنیم و هی منتظریم یک بخت برگشته ای مثل من بخواهد همانطور که همه جا هست باشد تا نیشخند بزنیم که هه،می بینی؟
و همین چیزها که احتمالاً باید با کلمات بورژوازی و سنت و مدرنیته و اینها هی جامعه شناختی اش کرد که من بلد نیستم
...
امیدوارم خیلی تابلو نباشد که ناراحتم،به شدت نگرانم و امیدوارم متوجه نشده باشید که به طرز فجیعی به هم ریخته ام
...
تولد خانم دانای کل یک ماه پیش بود،الان تازه یادم افتاده غر بزنم

هیچ نظری موجود نیست: