آدم* بالاخره یکجایی از زندگیش می فهمد چه جور آدمی است
می فهمد آدمِ شب بیداری و نصف شب کتاب خواندن و پتوپیچ زیر ستاره ها ایستادن است
یا آدم بربری تازه گرفتن و سر صبح صبحانه خوردن و خیره شدن به لکه ته مانده ماهِ دیشب است
آدمها یکجایی از زندگی -شاید دیر یا شاید زود- می فهمند کجای قصه زندگی کردن ایستاده اند
می فهمند آدمِ کفشهای کتانی و شلوار لی اند یا آدم کفشهای مجلسی و شلوار پارچه ای
یکجایی از زندگی یکهو می فهمند خل اند،دیوانه تر از خانم و آقا بودن اند،وقت رد شدن از خیابان جیغ می کشند،قدم هاشان را با ریتم آهنگ توی گوششان می رقصانند،صدای جینگ و فینگ می دهند وقت حرف زدن و طول لبخندشان طول دندانهاست
لابد بالاخره آدم،بعدِ از دست دادنها،بعد مردنها،بعد عاشق شدن،بعد ناامید شدنها،یکجایی خودش را باور می کند و می فهمد چه جور آدمی است
و می فهمد قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد،زندگی کردن گویا به همه همین چیزهایی می گویند که گذشته،که هست**
*-خیلی ها هم نمی فهمند،خیلی آدمها هستند که توی زندگیشان هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و هیچ وقت هم نمی فهمند آن سطح همواری که دارند ازش می گذرند هیچ لطفی ندارد،هر قدر هم هی به "شرایط عادی" خودشان ببالند
**-جدی
می فهمد آدمِ شب بیداری و نصف شب کتاب خواندن و پتوپیچ زیر ستاره ها ایستادن است
یا آدم بربری تازه گرفتن و سر صبح صبحانه خوردن و خیره شدن به لکه ته مانده ماهِ دیشب است
آدمها یکجایی از زندگی -شاید دیر یا شاید زود- می فهمند کجای قصه زندگی کردن ایستاده اند
می فهمند آدمِ کفشهای کتانی و شلوار لی اند یا آدم کفشهای مجلسی و شلوار پارچه ای
یکجایی از زندگی یکهو می فهمند خل اند،دیوانه تر از خانم و آقا بودن اند،وقت رد شدن از خیابان جیغ می کشند،قدم هاشان را با ریتم آهنگ توی گوششان می رقصانند،صدای جینگ و فینگ می دهند وقت حرف زدن و طول لبخندشان طول دندانهاست
لابد بالاخره آدم،بعدِ از دست دادنها،بعد مردنها،بعد عاشق شدن،بعد ناامید شدنها،یکجایی خودش را باور می کند و می فهمد چه جور آدمی است
و می فهمد قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد،زندگی کردن گویا به همه همین چیزهایی می گویند که گذشته،که هست**
*-خیلی ها هم نمی فهمند،خیلی آدمها هستند که توی زندگیشان هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و هیچ وقت هم نمی فهمند آن سطح همواری که دارند ازش می گذرند هیچ لطفی ندارد،هر قدر هم هی به "شرایط عادی" خودشان ببالند
**-جدی
۷ نظر:
گاهی زندگی جوری اتفاقت رو طراحی می کنه که بد جوری می فهمم کجام و چی داره می گذره.
من که چند تا مشت خوردم هنوز نمی دونم چی به چیه. فکر نکنم تا آخرشم هشیار تر از این بشم/
دکوراسیون جدید مبارک.
قالب ات بهتر شده..
خیلی ها هم نمی فهمند،خیلی آدمها هستند که توی زندگیشان هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و هیچ وقت هم نمی فهمند آن سطح همواری که دارند ازش می گذرند هیچ لطفی ندارد،هر قدر هم هی به "شرایط عادی" خودشان ببالند
...........
آره.نکبتی های سنگ-مغز ِ مدافع ِ چارچوبهای ذهنی ِ ایمن.
Amazing observation, this is so true
I am a first visitor here, & you have a beautiful talent for writing
ارسال یک نظر