۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

غمت در نهانخانه دل

حالا مثلاً سرِ همان راهروی پاساژ سر بر می گردانم می بینم نیستی
مثل بچه هایی که دستشان از انگشت کوچیکه رها شده باشد دلم می لرزد
بعد تو از پشت سرم کله می کشی و می خندی
انگشت کوچولوئه تو دوباره توی دستهام هست حالا
مثلاً
.
پی نوشت:وقتی نوشتمش یادم افتاد هوشمندزاده هم توی ها کردن همچو چیزی نوشته

هیچ نظری موجود نیست: