۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

آن شب دو تایی داشتند از روبروم می آمدند و دست آقائه دور بازوی دختره گره خورده بود
بعد دختره داشت یک چیزی را با آب و تاب تعریف می کرد و لبخند می زد
گونه هاش برجسته بودند و بانمک
آرایش هم نداشت
از اینهایی بود که به طرز عجیبی بعد از هر کلمه ای که می گویند آدم دلش می خواهد ببوسدشان
بعد؛فکر کنم وسط حرفش دقیقاً؛یکهو رویش را از آقائه برگرداند سمت ویترین مغازهه
آقائه،یکجور آرامی که دختره نفهمد،پشت سرش را بوس کرد و یک نفس راحت کشید
من که از روبرو می آمدم یک لبخند گل و گشاد (به امتداد هنوز) روی صورتم نشست،ولی اگر آقائه اعتراف نکرده باشد دختره هنوز نمی داند آن شب یک کسی بوسیده اش
و فقط منم و آقائه که خبر داریم
پی نوشت: :دی

۱۴ نظر:

گرگ دونده گفت...

چه قشنگ... یه رازی بین تو و اون آقائه...

بهتر که دختره ندونه.

گرگ دونده گفت...

ازین اتفاقها و مشابه اون واسه خودم هم افتاده.. میدونم. می فهمم. البته من هم جای تو بودم. گاهی هم جای اون دختره...

من فهمیدم بوسم کرده به روم نیاوردم..

behnam گفت...

خیلی قشنگ ...

ناشناس گفت...

دختر فهمیده ! مطمئنم ! تو هم مطمئن باش ... ;)

مریم گفت...

منم میگم فهمیده دختره...

مانی گفت...

گاهی آدم مجبوره دزدکی دوست داشته باشه، دزدکی که می گم یعنی حتی دزدکی از خود معشوق! اما در این عشق‌های دزدکی لذتی‌ست که در رو بازی کردن نیست!

iloneka گفت...

می دونم مانی،می خوای افغانی بازی دربیارم قضیه عاشقی تو رو لو بدم(طرف در ذهنش فکر می کنه زیادی باحاله):دی

مانی گفت...

آه ای ایلونکا! تو افغانی هستی؟ من خیال می کردم اسپانیایی یا پرتغالی یا چه می‌دونم، آمریکای جنوبی‌ای هستی! به هر حال کاریست که شده... اشکالی نداره، راز من رو علنی کن! (وقتی طرف توهم حاد داره! :>)

مانی گفت...

آه ای ایلونکا! تو افغانی هستی؟ من خیال می کردم اسپانیایی یا پرتغالی یا چه می‌دونم، آمریکای جنوبی‌ای هستی! به هر حال کاریست که شده... اشکالی نداره، راز من رو علنی کن! (وقتی طرف توهم حاد داره! :>)

ایمان.الف.خلیفه گفت...

آخی. جان.

ایمان.الف.خلیفه گفت...

دیگه قرار وبلاگی نمی ذارین؟

Cookie Monster گفت...

i love your blog.really really do

رُژیار گفت...

خیلی ماهی!

Universal Emptiness گفت...

چه قدر هم که راز دار بودی شما !