۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

عمو زانو زد كنار شلنگ و يه كف دست آب زد به صورتش
خانوم بزرگ دستشو گرف به ديوار و پاي راستش رو گذاش رو پله اول
- قديم كه از در ميومدي سلام كردن بلد بودي
كفري بود عمو، كفري كه بود من دورش نمي پلكيدم، مي خزيدم گوشه پيرهن خانوم بزرگ
- اون زهراي هيچي ندار و شوهرش چي دوره افتادن تو محل كه رضا با نسرين فلان، رضا با نسرين بيسار
گيرم من اصن هر شب خونه اون زنيكه‌م، گيرم من گماشته اون ج...‌
از بس تو هيچي به اون دخترت و شوئرش نگفتي اينجور دهنشونو وا كردن آبرو منو قيمه مي كنن
يادم نيست از كجا فهميده بود؛ هرچي بود يه سرش به عمه ربط داشت و يه سرش هم به شوهرش

نسرين از چند وقت پيش اومده بود؛ اون آخراي كوچه بعد از خونه عذرا خانوم، توي اون خونه در سدري‌ مي نشست.
دو تا پسر داشت
چو افتاده بود تو محل كه شوهرش زندانه، بعضيا مي‌گفتن مرده
مادرِ حسن وحشي مي گف صيغه اين و اون مي‌شه لابد
همين حرفا خانوم بزرگ‌و خيالاتي كرده بود
دم غروب كه ‌مي‌شد منو مي‌فرستاد دم خونه نسرين
مي گفت برو به علي بگو كتاب فارسي‌م و جا گذاشتم گوش كن ببين صدا عموت از خونه اونا مياد يا نه
من مي رفتم تا ته كوچه با سنگاي ديوار خونه زهرا كوچيكه بازي مي‌كردم
رديف سنگا رو مي‌شمردم تا پايين
دوباره مي‌شمردم تا بالا
از راست مي شمردم به چپ، از چپ به راست
بعضي وقتام كه مي ديدم خانوم بزرگ سرش‌و از در آورده بيرون و منو مي‌پاد مي‌رفتم واقعني زنگ خونه نسرين‌و مي زدم
مي گفتم مشق دارم، خانوم حيدري مي‌زنتم اگه ننويسم، كتاب فارسي علي رو مي‌خوام
نسرين مي‌اومد دم در
قدش بلند بود، چارشونه
هميشه هم فقط نوك موهاش از چادرش بيرون بود
ولي من اگه قرار بود موبذارم براش موهاش قهوه‌اي فردار بود و بلند
لِك لِك كنون برمي‌گشتم مي‌گفتم عمو اونجا نبود، كتابشم بم نداد، گف علي لازم داره
خانوم بزرگ نفس راحت مي‌كشيد
نمي‌دونم عمه زهرا بود يا شوهرش، يكي به گوش عمو رسوند
عمو وايساده بود كنار شلنگ هوار مي كشيد
خانوم بزرگ مي‌گف خجالت بكش جلو روي اين بچه
گلي خانوم پرده آشپزخونه‌ش و پيچيده بود دور سرش و داشت تو حياط ما رو نگا مي‌كرد ببينه چه خبر شده
عمو اون شب گف مي‌ره
گف ديگه تو اين خراب شده نمي‌مونه كه هر ..كشي پش سرش حرف بزنه
گف اينجا محله نيس، ج..ه خونه‌س
گف اون شوهر دخترت بدتر از همه چشمش دنبال زناي مردمه
يه هفته بعد اومد وسايلش و برد و از محل رفت
دو سه سال بعد يه مرده با پيكان سبز رفت و اومد پيدا كرد خونه نسرين
بعضيا گفتن شوهرشه كه از زندون برگشته
بعضيا گفتن يكي از همون مردايي‌ه كه صيغه‌شون شده بوده اومده گرفتش
نسرين با هيشكي حرف نمي‌زد
از وقتي عمو رفته بود من هربار تو كوچه مي‌ديدمش سلام مي‌كردم
فقط واسه اينكه ببينم جوابمو مي‌ده يا نه
هميشه هم جواب داد