يك جايي از زندگيم موتورِ پذيرش آدمها برايم متوقف شد، آدمها برايم تمام شدند.از چند تا شكست خانوادگي و همان يك بار شكست عشقي زندگيم ناشي مي شد البته
اينكه چند بار در طول زندگيم هي آدمهاي مختلف گفته بودند كه خواهند ماند، بعد همينطور كه من داشتم مي دوييدم سمت دشت جاي خاليشان همان و سقوط تا ته دره همان
بعد، نه اينكه يك روز صبح بيدار بشوم و بگويم عاااا آه، از امروز من ديگر به آدمها وابسته نيستم نع؛
از همان پونزده شونزده سالگي توي يك چرخه عجيبي افتادم كه هر چند وقت يكبار با از دست رفتن يك آدم جديد، يك شانه جديد؛ يك تكان محكمتر خوردم
و اين "آدمها نمي مانند" عجيبتر توي وجودم جاخوش كرد
اينجا كه رسيدم غصه خوردنم از تنهايي به صفر رسيد
تنهايي برايم شد درمان همه دردهاي ديگر، يك پناهگاهي كه هر وقت كم آوردم رفتم توش قايم شدم
هيچ وقت جاي خالي خانوادهام اذيتم نكرد، هنوز هم نميكند البته، هيچ وقت فكر نكردم اگر آدمي را پيدا كنم كه عاشقش باشم دردي از دردهام كم ميشود يا باري از روي دوش روحم برداشته ميشود
هيچ وقت از هميشه تنها ماندن نترسيدم، بهش كه فكر كردم دلم نلرزيد
دو سه سال مقاومت كردم
مقاومت كه نه، كمبود هيچكسي را توي زندگيم احساس نكردم، هر بار هم ازم پرسيدند كه باز مي خواهي تنها باشي با قاطعيت گفتم :"بله" و هيچ وقت هم فكر نكردم اين "بله" برايم يك جايي از زندگي عوض ميشود
اما هميشه هم اينطور نيست، آدم بزرگ ميشود و وقتي بزرگ شد ميفهمد هيچ جوابي توي زندگيش اين قدرها هم قطعيت ندارد
آدم بعضي وقتها خبر خوشي دارد كه بايد به كسي بگويد، بعضي وقتها احتياج دارد زانوش را جمع كند و توي آغوش كسي جا بگيرد، بعضي وقتها احتياج دارد بشنود كه زيباست، كه عزيز است؛ كه بودنش مهم است، هر قدر دروغ، هر قدر دلخوشكنك
بعضي وقتها دلش ميگيرد و گرچه خاصيت دل گرفتن است ولي كسي بايد باشد كه دردهاي آدم را، دل گرفتن آدم را بفهمد
من مقاومتم تمام شده، بعد از چند سال چند ماهي است هي به در و ديوار اين قفس مي كوبم كه "يك"ي نباشم
دستهام را كه نگاه مي كنم جاي خالي دستهاي كسي توش نيست، دلم را كه نگاه ميكنم از ديدن كسي پرپر نميزند، دلتنگ نميشود، رنج نميكشد
ذوق نميكند
هيجانزده نميشود
مردم گريزي من تمام نشده، ولي تنهاييم چرا، تنهاييم كم آورده، احتياج دارد منصفانهتر خرجش كنم
احتياج دارد لااقل هر چند وقت يكبار براي يكي دو روز به حال خودش رهاش كنم برود استراحت كند، هر چند وقت يكبار دست از سرش بردارم
من بروم سوي آدمهای دیگر، او هم برود سوي خودش و باز برگردد، وقتي هر دو چند وقتی دور بودیم كه دلتنگ هم شده باشیم
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه
نق سانتی مانتال
اشتراک در:
پستها (Atom)