بچه هه دسته کالسکه خالی را گرفته بود و می دوید
مادرش هم چند قدم عقبتر با دو تا خانوم دیگر،بچه به بغل داشت راه می آمد و چشمهایش اصلاً پی پسره نبود
چند قدم بعد یک خانم چادری یکجور با خجالت ولی لذت بخشی آیس پکش را مثل من که فقط بلدم دو دسته خوراکی ها را بگیرم؛ محکم گرفته بود و زیر چشمی همه را نگاه می کرد و نی اش را می مکید
می شد فهمید از آن وقتهایی است که دلش خواسته تنهایی خیابان گردی کند و هوس آیس پک به سرش زده،اصلاً هم کیف پولش را نگاه نکرده که ببیند چقدر از حقوقش برای خرج های ضروری و این آت و آشغال ها می ماند،یکسره رفته و گفته آیس شکلاتی می خواهد،احتمالاً اشتباه هم گفته
بعد هم آیس پکش را برداشته و یکطرف چادرش را با یک دست روی سرش جلو کشیده،و از آنجایی که احتمالاً از آن دسته آدم هایی است که نگران نگاه کردن دیگرانند،یک به ت..مم هم اضافه کرده و از مغازه آمده بیرون و یکطور بی خیال لذت بخشی شروع کرده به خوردن
جلوی آرایشگاه که رسیدم پسره پاهایش را مثل هفت چسبانده بود به هم و می خواست آن مارمولکه که از جلوش دوید را بگیرد،من همینطور خیره شدم و خواستم بگویم بدهد من شکم مارمولکه را بوس کنم،ولی نگفتم،خب نمی شود همینطور یکهو وسط خیابان رفت و به پسر مردم گفت آقا می شود مارمولکتان را بدهید،من هوس کرده ام شکمش را ببوسم
پسره هم نکرد لااقل بپرسد هوس کرده ام مامولکش را ببوسم یا نه؟!
رسیدم،برق راهرو را روشن کردم،سلانه سلانه پله ها را آمدم بالا،کیف و موبایلم را پرت کردم روی جاکفشی و ایستادم جلوی آینه
تازه یاد گرفته ام موقع گریه کردن اگر پلک نزنم زیر چشمهایم سیاه نمی شود
مادرش هم چند قدم عقبتر با دو تا خانوم دیگر،بچه به بغل داشت راه می آمد و چشمهایش اصلاً پی پسره نبود
چند قدم بعد یک خانم چادری یکجور با خجالت ولی لذت بخشی آیس پکش را مثل من که فقط بلدم دو دسته خوراکی ها را بگیرم؛ محکم گرفته بود و زیر چشمی همه را نگاه می کرد و نی اش را می مکید
می شد فهمید از آن وقتهایی است که دلش خواسته تنهایی خیابان گردی کند و هوس آیس پک به سرش زده،اصلاً هم کیف پولش را نگاه نکرده که ببیند چقدر از حقوقش برای خرج های ضروری و این آت و آشغال ها می ماند،یکسره رفته و گفته آیس شکلاتی می خواهد،احتمالاً اشتباه هم گفته
بعد هم آیس پکش را برداشته و یکطرف چادرش را با یک دست روی سرش جلو کشیده،و از آنجایی که احتمالاً از آن دسته آدم هایی است که نگران نگاه کردن دیگرانند،یک به ت..مم هم اضافه کرده و از مغازه آمده بیرون و یکطور بی خیال لذت بخشی شروع کرده به خوردن
جلوی آرایشگاه که رسیدم پسره پاهایش را مثل هفت چسبانده بود به هم و می خواست آن مارمولکه که از جلوش دوید را بگیرد،من همینطور خیره شدم و خواستم بگویم بدهد من شکم مارمولکه را بوس کنم،ولی نگفتم،خب نمی شود همینطور یکهو وسط خیابان رفت و به پسر مردم گفت آقا می شود مارمولکتان را بدهید،من هوس کرده ام شکمش را ببوسم
پسره هم نکرد لااقل بپرسد هوس کرده ام مامولکش را ببوسم یا نه؟!
رسیدم،برق راهرو را روشن کردم،سلانه سلانه پله ها را آمدم بالا،کیف و موبایلم را پرت کردم روی جاکفشی و ایستادم جلوی آینه
تازه یاد گرفته ام موقع گریه کردن اگر پلک نزنم زیر چشمهایم سیاه نمی شود