۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

نامه شماره 2 به ملت غیر منافق

من روی نیمکت درست پشت مجسمه حضرت مریم نشسته بودم
و داشتم شما را می پاییدم که از راهپیماییتان برمی گشتید
کتاب محاکمه روی پایم باز بود و هی به خودم می گفتم حواسم به کتاب است
نبود خب،چشمهام پی شما می دوید هی
نه مشت گره کرده داشتید نه بغض فروخورده
انگار رفته باشید پیک نیک
آنقدر خیالتان راحت بود که بچه هایتان را با خودتان برده بودید
آنقدر خیال سبکی از بی آزاری ما داشتید که بچه مدرسه ای هایتان را -بی اذن پدر و مادر لابد-آورده بودید راهپیمایی
آنقدر اطمینان داشتید ما بهتان حمله نمی کنیم،ما اهل کوکتل مولوتف و نارنجک نیستیم،ما حتی شما را با صدای ترقه آزار نمی دهیم که با خیال آسوده راه افتادید و هی به ما انگ منافق زدید و محکوممان کردید به مرگ
آنقدر خیالتان راحت بود که ما راه نمی افتیم پی نام و نشانتان،مغازه تان را آتش نمی زنیم،خانه تان را خراب نمی کنیم،که مثل ما نه به ماسک نیازی داشتید نه به دستمال و شال برای پوشاندن صورت هایتان
آنقدر دلتان به بی آزاری ما گرم بود که حتی نیازی به حضور گارد ویژه تان هم احساس نکردید
نگویید که اعتقاد داشتید،نگویید با تکیه بر ایمانتان راه افتاده بودید توی خیابان،محض رضای خدا حرف از چیزهایی بزنید که برای آدمهایی که شما را می شناسند باور کردنی باشد
شما اگر سنگ دست ما ببینید تا هزار فرسخی می دوید؛چه رسد که پای آتش و گلوله میان باشد
فقط وقتی رسیدید خانه هایتان،فقط به قدر یک ثانیه فکر کردید این وحشی هایِ روانیِ جانیِ حرمت شکن چرا امروز حتی یک فحش هم نثار شما نکردند؟!
بعد نوشت:این پست را هم بخوانید که خاصیت کاربردی دارد در مورد قشر شناسی،به جان خودم

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

سر من روی آرنجم بود وخوابیده بودم روی میزهای پلاستیکی سلف
همینطور الکی داشتم جزوه دیفرانسیل را ورق می زدم
دو تا شستش روی صفحه کلید موبایل تند تند جا به جا می شد
بعد همان جورِ دوست داشتنی-یکجور راست راستکیِ از ته دل-می خندید
یکجوری نگاهش کردم که یعنی چه کار می کنی؟
نکرد سرش را بالا بیاورد،همانطور مشغول گفت: ماهی بازی می کنم
دو سه دقیقه بعد؛وقتی باخت؛گوشی ش را گذاشت کنار دست من و انگار جدی جدی لباس غواصی پوشیده و رفته بوده زیر آب داشته با یک دسته ماهی بازی می کرده؛یکجور واقعاً متعجبی گفت:ماهیاش باهوشناااا
...
دیروز بعد از این همه وقت زنگ زده،( می خواهم گله کنم که یادت رفته برای عروسی دعوتم کنی ولی از مِن مِن اش می فهمم حرف دیگری هست برای گفتن)*
-رفته بودم آزمایشگاه
-اِ،آزمایشگاه واسه چی؟
-ایدز و هپاتیت و اینا
-آهاااا،فک کردم حامله ای
بعد خندید
-حامله ای؟؟
-حامله م
و بیشتر خندید
...
*:این تکه فقط جهت تنویر افکار عمومی و بخاطر تذکر آقای ویارهای پسری آبستن من باب غلط انداز بودن مطلب است

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

خانومه چاق است؛خیلی
من که می خواهم سوار شوم به زور خودش را تا آنجا که می شود می کشد سمت آن پسره که ته نشسته
در را که می بندم می گوید ببخشید دخترم
و ببخشیدش خیلی غم دارد
ببخشیدش یعنی ببخشید که انقدر چاقم
ببخشید که جایتان تنگ است
ببخشید که اگر تو بخواهی مرا برای کسی تعریف کنی اول می گویی :یک خانوم خیلی چاق
ببخشید که من مانکن نیستم،زن جذابی نیستم
ببخشیدش شبیه تمام وقتهایی است که یک "تو"یی خیره شده به یک "من"ی و یکجوری نگاه می کنی که خجالت بکشم و ته دلم بگویم ""ببخشید که از این بهتر نیستم" و بغض بگیردم

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

هی سعی می کنم که تو را کیمیا کنم/هی دستهای مسگر من درد می کند

بعدش ديگر آن آدم قبليه نيستي
يکي مي شوي غريب،غربتت هم توي خاطره هات گم است
يعني آنجايي که بايد بخندي لبخندت درد دارد
جاي آن زخم قديمي روحت گوشه لبت مي نشيند و چشم هات دودو مي زند
خنده هات تو را ياد يک وقت ديگر مي اندازد؛گريه هات روحت را سبک نمي کند
به آدمهاي بازمانده از جنگ مي ماني
جنگ يکجايي از روح تو ادامه دارد،حتي اگر توي دنياي واقعي تمام شده باشد
آدمهايي که يکجايي از زندگي چيزهاي باارزش از دست داده اند يا براي به دست آوردن چيزهاي باارزش جنگيده اند مي فهمند منظورم چيست
مي فهمند که حتي اگر برنده غائله بوده باشند،حتي اگر چرخ روزگار جلوي همتشان سر خم کرده باشد هميشه يک جايي ازقلبشان خالی است
هميشه يک بغض پنهاني توي گلويشان چنگ مي اندازد،هميشه جاي کبودي که زندگي کاشته پاي چشمشان مي ماند
اینجور که باشی طاقت ماندن نمی ماندت
بزرگترین آرزوت می شود جا گذاشتن خودت جایی و رفتن پی یک "من" تازه
یک من بی خاطره

پي نوشت:اين جنبش اگر پيروز شود که دير يا زود مي شود،ما آن آدمهاي قبل نيستيم،آن نگاه قبل را توي چشمهامان نمي شود ديد،يک زخم دسته جمعي داريم که خاطره اش را نسل بعد توي غم چشمهامان خواهد ديد