۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

.

خانومه نشسته بود روبروم روی صندلی اتوبوس
پلکهاش باد کرده بود
هی سعی می کرد اشکهاش نیاد
دو سه بار زیر چشمی منو نگاه کرد و لبخند زد
یه جوری که انگار احتیاج داشت یکی پاشه بره دستش رو بذاره روی دستاش و باهاش گریه کنه
من باهاش گریه کردم،ولی نرفتم دستم رو بذارم رو دستش،نرفتم بهش بگم آروم باش
بدیش اینه که همه فقط می تونن واسه درد خودشون گریه کنن

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

هر کجا رفتی پس از من*...





















مریض شدم و باید این را به یکی می گفتم که بیاید دست بگذارد روی پیشانی تبدارم و برایم سوپ درست کند
نگرانم باشد و اصرار کند بروم دکتر و من ناز کنم
باید به کسی می گفتم مریضم که بیاید پنج دقیقه یکبار در را باز کند و اشک گوشه چشمهایم را که ببیند با بغض بخندد و بگوید "دخترِ گنده خجالت بکش"
باید یکی می بود که سرم را توی آغوشش بگیرد و من زار بزنم و بپرسم چرا اینطور شده همه دنیا؟
باید کسی می بود که نگران دل غمدار و مچهای لاغر و دستهای سردم باشد
باید کسی می بود که صبحها بفهمد چشمهایم ورم کرده و سر تکان بدهد که یعنی "ببین چه به روز خودت آوردی"
باید کسی می بود که دست بگذارد روی شانه م و با نگاهش بخواهد زن باشم
مثل همه زنهای واقعی
که کوه اند،کوه صبر،کوه غم،کوه امید،و کوه انتظار

پی نوشت:تنها زندگی کردن کار هر کسی نیست،کار من هم نیست اما
*:عنوان مال آهنگ دریا دادور است

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه



رفتم کنارش؛بین فاصله دیوار و میز نشستم
حواسش به درایو اف بود و داشت عکسها را جابجا می کرد
گفتم: یه فیلم بذار
گفت: یه فیلم بده بذارم
گفتم: خودت یه چی بذار خب
از درایو اف آمد بیرون و رفت توی درایو ای و شروع کرد به مرتب کردن آهنگها
من همینطوری فقط خیره شدم به مرتب کردنش
بعد قبل از اینکه بیشتر عصبانی ام کند رفتم کنج اتاق و کتاب خواندم
یعنی حتی یکجوری هم بلند نشدم که بفهمد ناراحت شدم

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

فریاد رسی می آید؟!

خوب نمی شد وقتی آقای تازه از خارج برگشته آنطور زل زد به چشمهایم که یعنی چت شده وقتی ما نبودیم؟یا وقتی خانم قدبلند دست گذاشت روی شانه ام،یا وقتی چشمهای خانم سرخوش پر اشک شد و پرسید به خاطر "فلانی"ست و من زدم زیر گریه و گفت " پس به خاطر اونه" یا وقتی خانم زیبا صبر کرد بزنیم بیرون از دفتر و پرسید چت شده بود تو؟من برگردم بگویم دردم چیست
به خاطر اسم "فلانی" نبود که بغضم ترکید
به خاطر هیچ چیز و هیچ کس دیگری هم نبود
فقط به خاطر این بود که دیگر نمی دانم به چه چیزی اعتقاد دارم!
نمی شود زل زد توی چشمهای مردم و گفت من دیگر وقت نشستن توی پشت بام با کسی حرف نمی زنم
خب نمی شود سر گذاشت روی شانه کسی و زد زیر گریه و پرسید نکند واقعاً نباشد؟نکند این همه وقت که من هر چه شد سپردمش به یک "او" یی که بهش اعتقاد داشتم،دوستش داشتم،بدتر از همه بهش اعتماد داشتم به هیچ وابسته بودم؟
نمی شود در برابر چراهای خودم حتی بگویم من نمی دانم "او" یی هست اصلاً؟!!!!
من نمی توانم باور کنم همه غصه هایم،همه وقتهایی که نشستم زیر دوش و اشکهایم رفت توی چاه،همه وقتهایی که رفتم پشت بام و خواستم بغلم کند،نمی توانم همه وقتهایی که از آدمها بریدم و خیالم جمع بود که یکی هست را به کشک بگیرم
نمی توانم باور کنم همه آن سفر کرده ها که صد قافله دل همرهشان بوده را همه آدمها به یک هیچ سپرده اند!به یک "خدا" که نیست،به یک "خدا" که خیالش دوست داشتنی بود
من نمی توانم باور کنم که "خدا" نیست،و نمی توانم باور کنم که هست
معجزه کجاست؟که بیاید مرا از این وضع نجات دهد

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

نمی دانم خبر دارید یا نه! که ما خیلی متمولیم
دقیقاً به همین دلیل شب تولد خانم "دانای کل" رفتیم یکی از این رستورانهایی که پنجاه نوع قاشق و چنگال دارند و ته لیوانهای نوشابه شان کلی میوه هست که آدم اصلاً دلش نمی آید نوشابه اش را کوفت کند
چند آقای مودب هم کنار میز آدم به هوای باز کردن در نوشابه و گذاشتن سالاد در دهانتان و ماساژ و حرفهای محبت آمیز (که آدم را دچار توهم خود مهم بینی می کرد) حضور داشتند تا میزان آبرو ریزی آدم بیشتر از آنچه که باید بشود
من آدم آبروبری هستم،خودم هم این را خوب می دانم،چون نمی دانستم هر کدام از آن قاشق و کارد و چنگالها اصلاً به چه دردی می خورند!من همین دو تای خودمان را هم به زور بلدم دستم بگیرم و مثل نئاندرتال ها ترجیح می دهم غذا را با دست نوش جان کنم و انتهایش انگشتهایم را هم بلیسم
نهایت سعی ام را کردم که یک غذایی که تلفظ چندان سختی ندارد انتخاب کنم:( ترکیبی بود از پیراشکی پیتزاهای هفت حوض با یک لایه نان بربری،که به قول خدابیامرز مادربزرگم به لعنت خدا هم نمی ارزید)
من هی سعی می کردم از روی بغل دستیها بفهمم الان باید چه کاردی استفاده کرد،نمی شد خب،همه کاردها هی می افتادند زمین،قاشقها پرت می شدند توی بغل مردم،غذائه از زیر چنگال در می رفت،مصیبتی بود
غذا هم که نبود،بگو سنگ لامصب
مزه خاگینه بیشتر می داد تا پیتزا
کلی پیاده شدیم،غذای من را هم تقریباً دست نخورده گذاشتند توی جعبه دادند دستم برای فردا نهار
حالا می گویم اصلاً چه کاری است،خب چرا مردم این همه خودشان را آزار می دهند؟
چرا وقتی هیچ کداممان مال این حرفها نیستیم،وقتی هنوز همه توی خانه زیر شلواری گشاد می پوشیم و روی توالتهای قدیمی راحت تر جیش می کنیم،وقتی هیچ کداممان دستمال گردن نداریم و آبگوشت را به هر نوع پیتزا ترجیح می دهیم،نقش آدمهای مضحک را بازی می کنیم و هی منتظریم یک بخت برگشته ای مثل من بخواهد همانطور که همه جا هست باشد تا نیشخند بزنیم که هه،می بینی؟
و همین چیزها که احتمالاً باید با کلمات بورژوازی و سنت و مدرنیته و اینها هی جامعه شناختی اش کرد که من بلد نیستم
...
امیدوارم خیلی تابلو نباشد که ناراحتم،به شدت نگرانم و امیدوارم متوجه نشده باشید که به طرز فجیعی به هم ریخته ام
...
تولد خانم دانای کل یک ماه پیش بود،الان تازه یادم افتاده غر بزنم